خاطره احسان شریعتی از پدر
در کلاس پنجم دبستان، درس میخواندم، روزها خیلی کم باباعلی را میدیدم یادم میآید شبی خواب بودم، نیمههای شب باباعلی بالای سرم آمد و با ناز و نوازش و بوسه و حرف، مرا که در خوابی عمیق بودم بیدار کرد با من حرف میزد و مرتب سوال میکرد، تو تا به حال چیزی نوشتی؟ میتوانی …