دانلود هبوط در کویر از دکتر علی شریعتی

ضبط شده در استودیوی گویای سازمان بهزیستی ایران

به تاریخ 1358

گوینده خجسته سهبان

صدابردار حسین فراهانی

مدت زمان 820 دقیقه

دانلود بخش اول به حجم 73 مگابایت

(Rapidshare)

38 دیدگاه دربارهٔ «دانلود هبوط در کویر از دکتر علی شریعتی»

  1. دکتر علی شریعتی فرهیخته ایست که تمام وجودش عشق به ملت میهن ومذهب بود,
    است چون همیشه زنده است

  2. عزیزاله برهانی

    او یک عاشق بود عاشق خدا عاشق دین عاشق دمکراسی و او در یک کلام از جنس گاندی و نلسون ماندلا بود

    1. گاندی…؟ گاندی خودش زیر دست فراماسون های آشغال بود…
      .
      اگه زندگی نامه شو مث روزنامه نخونده باشین…
      🙁

  3. سلام ممنون از تشکیلات سایتتون اگر مقدور هستید دانلود کتاب هبوط درکویر را برای من ایمیل کنید. متشکر

  4. کویر زادگاه من و توست! اول بار تنها پا به آن گذاشتیم و در آن زیستیم…. و در انتها در آن گرد خواهیم آمد در پیشگاه او……
    چه مکان عظیمی است علی آن را چه خوب درک کرد…..همه پیامبران از آنجا آغاز کردند……..اسلام نیز این گونه…..تشیع و حسین نیز …..!!!

  5. با سلام ممنون از سایت بسیار خوبتان می خواستم خواهش کنم دانلود کتاب هبوط را برام ایمیل کنید با تشکر

  6. هرگاه در انبوه جمعیت تنها میشوم همچون هم اکنون صدایش طنین انداز میشود در پاره پاره وجودم و او مرا با خود به کویر میبرد آنجا که آبادی و آبادانی نیست از خود دور میشوم و دور وتنها در او مینگرم و از خود میپرسم که آیا کودکی گستاخ وبازیگوش یافت میشود که بار دیگر سکوت مرگبار او را در هم شکند و چنان نعره ای را فریاد کند بر سر صاحبان زر و زور و تزویر علی جان 16 روز به شهادتت باقیست پیشاپیش تبریک و فقط همین را با بغض توانم گفت: شهید زنده است وشهید آنوقت شهید شد که فریادش را بر آورد…

  7. عالم ذر بود و خداوندِ خدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیت سایه افکنده بود و فرشتگان، سر در پیش و خاموش،شتابان، مشت مشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود، همه را یکنواخت و قالبی شکل میدادند و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد، خداوند خدا در آن روح دمد و مجسمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند …خدا به شتاب، گل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک می شد و من بیقرار!نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کردو در برابر خدا ایستادم.اما همچنان چشم از تو بر نگرفتم…

    خدا با سیمایی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست . لحظه ای در من نگریست و من گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعشم احساس کردم . نگاهم را از گِل تو بر کشیدم اما نتوانستم بر چهره خدا دوزم، به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش که از سعادت آنان خوشحال است ایستاده است …نا گهان خداوند خدا مرا ندا دادکه او را به دستم بده! چه فرمان شگفتی ! من گریستم، احساس کردم که نمی توانم، کار دشواری بود …در زیر فشار چنین محبتی چه میکشیدم! خدا همه محبتهایش را که از همه کوه ها سنگین تر است،بر دل نازک جوان من نهاده بود! خم شدم .چه تلاشی می کردم که نلغزم ، که بتوانم.

    در دستم گل تو و در برابرم خداوند
    برداشتم ؛ سبک بودی و نرم ، گلی به رنگ طلا . درونت را از صافی می دیدم . هسته ای سرخرنگ درآن می تپید و دو دانه گوهر که بت موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود ، برداشتم و ایستادم ، تو در مشتهایم و خدا در برابرم ، گرمای تن مرا داشتی …. دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم ، اما خدا می نگریست
    خواستم ناگهان آنچه را در مشت دارم ببلعم ، نمی شد . خواستم آنرا بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم ، آنچنان که کاسه چشمانم از تو پر شود … اما از خدا خجالت می کشیدم …
    دستهایم را با ادب آهسته و لرزان پیش آوردم … تو سخت می تپیدی ، چنانچه نزدیک بود از دستم بیافتی و من چه دلهره ای داشتم ! چه حالی داشتم ! و خدا می نگریست . چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید ، چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود که یقین کرده بودم تو را مهربان خواهد آفرید … به هر دو دستهایم گل تو را گرفته بودم و پیش می بردم تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را که به رنگ ملکوت بود لمس می کرد . دستهایم را همچنان نگاه داشتم وسرم به زیر و چشمهایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته .
    لحظه ای گذشت و لحظاتی … و خدا هیچ نگفت ، به دستهای بزرگ و توانایش ، دستهای مقدس و نوازشگر و خوبش خیره شدم ، همچنان فرو هشته بود، در او نمی نگریستم اما همچنان حس می کردم که مرا می نگرد .
    حس کردم که لبهایش بیشتر به لبخند باز شده است ، آنچنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود . لحظه ای گذشت و لحظاتی … سکوت شگفتی بود، فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند، داستان شگفتی بود، کار آفرینش لحظه هایی متوقف شده بود .
    هستی از جنبش باز ایستاد، همه کروبیان عالم بالا گردن می کشیدند … ناگهان خدا با لحنی که از محبت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است گفت :
    او را خودت بساز
    و من بقدری اشک ریختم که تو در دستهای من خیس شدی

  8. عالم ذر بود و خداوندِ خدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیت سایه افکنده بود و فرشتگان، سر در پیش و خاموش،شتابان، مشت مشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود، همه را یکنواخت و قالبی شکل میدادند و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد، خداوند خدا در آن روح دمد و مجسمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند …خدا به شتاب، گل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک می شد و من بیقرار!نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کردو در برابر خدا ایستادم.اما همچنان چشم از تو بر نگرفتم…

    خدا با سیمایی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست . لحظه ای در من نگریست و من گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعشم احساس کردم . نگاهم را از گِل تو بر کشیدم اما نتوانستم بر چهره خدا دوزم، به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش که از سعادت آنان خوشحال است ایستاده است …نا گهان خداوند خدا مرا ندا دادکه او را به دستم بده! چه فرمان شگفتی ! من گریستم، احساس کردم که نمی توانم، کار دشواری بود …در زیر فشار چنین محبتی چه میکشیدم! خدا همه محبتهایش را که از همه کوه ها سنگین تر است،بر دل نازک جوان من نهاده بود! خم شدم .چه تلاشی می کردم که نلغزم ، که بتوانم.

    در دستم گل تو و در برابرم خداوند
    برداشتم ؛ سبک بودی و نرم ، گلی به رنگ طلا . درونت را از صافی می دیدم . هسته ای سرخرنگ درآن می تپید و دو دانه گوهر که بت موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود ، برداشتم و ایستادم ، تو در مشتهایم و خدا در برابرم ، گرمای تن مرا داشتی …. دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم ، اما خدا می نگریست
    خواستم ناگهان آنچه را در مشت دارم ببلعم ، نمی شد . خواستم آنرا بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم ، آنچنان که کاسه چشمانم از تو پر شود … اما از خدا خجالت می کشیدم …
    دستهایم را با ادب آهسته و لرزان پیش آوردم … تو سخت می تپیدی ، چنانچه نزدیک بود از دستم بیافتی و من چه دلهره ای داشتم ! چه حالی داشتم ! و خدا می نگریست . چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید ، چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود که یقین کرده بودم تو را مهربان خواهد آفرید … به هر دو دستهایم گل تو را گرفته بودم و پیش می بردم تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را که به رنگ ملکوت بود لمس می کرد . دستهایم را همچنان نگاه داشتم وسرم به زیر و چشمهایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته .
    لحظه ای گذشت و لحظاتی … و خدا هیچ نگفت ، به دستهای بزرگ و توانایش ، دستهای مقدس و نوازشگر و خوبش خیره شدم ، همچنان فرو هشته بود، در او نمی نگریستم اما همچنان حس می کردم که مرا می نگرد .
    حس کردم که لبهایش بیشتر به لبخند باز شده است ، آنچنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود . لحظه ای گذشت و لحظاتی … سکوت شگفتی بود، فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند، داستان شگفتی بود، کار آفرینش لحظه هایی متوقف شده بود .
    هستی از جنبش باز ایستاد، همه کروبیان عالم بالا گردن می کشیدند … ناگهان خدا با لحنی که از محبت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است گفت :
    او را خودت بساز
    و من بقدری اشک ریختم که تو در دستهای من خیس شدی

  9. چو کس با زبان دلم آشنا نیست
    چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
    چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
    که از یاد یاران فراموش باشم
    dr shariaty
    انگار مصداق این جملات دکتر جریانات اخیره (سالی که گذشت)؟ نه؟

  10. ای خدای بزرگ. تو چه باشی و چه نباشی. من اکنون سخت به تو نیاز دارم. تنها به این نیازمندم که تو باشی……..
    ای انسانها! آن روز که یقین کردیم در این جهان خدایی نیست. انسانی ترین وظیفه ای که در خود احساس میکنیم این خواهد بود که نومیدانه اما بسرعت دست بکار ساختن یک ((انسان جاوید))شویم تا پس از ما . نشاط صبح و عفت سپیده دم. اندوه ملایم غروب و اسراری را که در دل شبها. چشم در انتظار ((کسی)) هستند تا آنها را درک کند و این هستی تشنه ای را که همواره در جستجوی دست اندیشه ایست که او را بنوازد دریابد.
    (اسلام شناسی-ج۱_
    دکتر علی شریعتی)

  11. نیروانای من از شوق خواستنت نه تمنایت واژه ها به سوگ نشسته اند….و من غرق اندوه چشمهای گریان تو بودم……….دلم باران می خواست……….و تو در حجب سکوتت با وقار برای دلتنگی کوچک دلکم باریدی…و من سیراب گشتم از بارون….بوی تو….و من زیر باران دلم را به بهای باران تو فروختم…

  12. بی نهایت سپاس و ستایش از فرشته ی عزیز برای آفرینش احساسی عمیق…………فوق الاده بود گلم

  13. کاش می شد لحظه را اندکی به عقب بر گردانند
    کاش دنیا کویر بود اخر کویر به دور از هر گونه ریا است
    کویر دروغ نمی گوید

  14. خیلی ممنون و خسته نباشید.خیلی خوشحالم که می بینم عشق نوجوانی ام تا این وجودش احساس می شود.و باز خوشحالم از این که با گسترش فناوری و اطلاعات روز به روز چهره دکتر روشن تر و بد خوهان او تیره تر می شود .خوشحالم از اینکه آنها هراسان هستند از فردا شدن امروز و شریعتی آرامتر.

  15. باعرض سلام و خسته نباشید به حضور شما بهترین خدمت کنندگان به نسل امروز و ماها
    من راجع به استاد ارجمند دکتر شریعتی و تاثیری که سخنها و حرفهای ایشان در زندگی شخصی من گذاشت همینقدر بدانید که مرا و امثال مرا از خوابی که مثل مرگ 29 سال مرا رها نکرد نجات داد و در مورد جایگاه ایشان در نمودار والاترین انسانها همین بس که خدای دروغین حاکم بر بشریت را مثل ابراهیم بت شکن خورد می کند و او را متهم می کند تا همه بدانند و ببینند خدا در وجود هرشخصی و در قلب هر انسانی خانه دارد ولی افسوس که همه می بینند و می شنوند و تائید نیز می کنند و باز در عمل و در موقع اجرا می ترسندکه مثل انسان و با شرافت بمیرند و راضی به نادان مردن خود می شوند
    من این شعر را در جائی خواندم و تنها چیزی که در حال حاضر میتوانم به دکتر شریعتی معلم شهید و مردی از جنس تنهائی هدیه کنم همین است .به امید روزی که هیچ امیدی جز خدا نماند .

    کاش سری داشتم افسانه‌ای
    همسفری داشتم افسانه‌ای

    کاش که در لحظه‌ی بیچارگی
    چاره‌گری داشتم افسانه‌ای

    کاش به جای پدر خاکی‌ام
    ناپدری داشتم افسانه‌ای

    عشق سر سفره‌ی من می‌نشست
    ماحضری داشتم افسانه‌ای

    یا که ستم ریشه در اینجا نداشت
    یا تبری داشتم افسانه‌ای

    کاش زمانی که دلم می‌گرفت
    از تو پری داشتم افسانه‌ای

  16. فرشاد فغفوري

    با سلام، چرا نمی توانم فایل هبوط در کویر را دانلود کنم؟ لطفاً مرا راهنمائی فرمائید ضمناً مجموعه آثار 34 (‌نامه ها )‌ را به صورت فایل پی دی اف در آورده ام چگونه برایتان ارسال نمایم تا در اختیار علاقمندان برای دانلود قرار دهید؟ متشکرم

  17. سلام.
    لینک اول سالم، ولی لینک دوم خراب است. فایل از سرور رپیدشیر پاک شده. خوهشمندم هرچه سریع تر دوباره آپ کنید. قسمت اول رو دانلود کردم ولی بلاتکلیف !

  18. شریعتی انان بود انسانیت رو یاد داد اما ما گوشمون به این حرفا بدهکار نبود من به شخصه آرزو میکنم مرگی مثل مرگ اونو داشته باشم کاش میتونستیم روح ارزشمند خدا که تو جسم خاکی و زمینی ما اسیره تعالی بدیم

  19. اول کسی که در من انقلاب کرد شریعتی بود و من زیباترین کتاب او را از لحاظ ادبی هبوط یافتم اما اکنون او فقط کسی است که در بیداری من نقش داشت و اکنون بیدار تر از انم که اندیشه هایش را باور داشته باشم

  20. خداوندا با همه دغدغه هایی که داریم سر امید از بالین کوی تو بر نداریم نگاه مهربانت را از ما دریغ مدار

  21. تسبیحم کوچک بود…سی و سه دانه بیشتر نداشت ….

    سی و سه دانه گلی مرا به یاد خودم می انداخت ….

    به یاد دانه کوچک قلبم

    هر وقت خدا را زمزمه کردم

    دانه های کوچک با اسمش چرخیدند

    آنجا بود که فهمیدم

    راز چرخش همه ذره ها همین اسم است…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *