582 دیدگاه دربارهٔ «عشق و غرور»

  1. خوب عشق بدترین چیزی است که در زنده گی نصیب ما میشود.مه 17 سال دارم.وعاشقی کسی شده بودم.او طوری دلم شکستاند.که نوشتنش برام مشکل است.کاش در زنده گی هرگز بااو رو به رو نمیشدم.

  2. باعرض سلام .مهساجان منم مثل توغرورم را بیشتر از همه چیز می دانستم.اما روزی عاشق شدم.غرورم مات مهربانی شد.اما یه دقعه رهام کردورفت.حتا اینو فکر نکرد.من بعد اون چه کار کنم.دردم را در خانه به هیچ کی گفته نمیتوانم.من به ارش جانم متسفم.چون مردا به خاطر یکی همه رو بدکاره میدونن.و خانم ها هم به خاطر یکی نمیتوانند.بالای دیگران هم باور کنن.خوب اگر میخواهی با من تو یاهر کسی که عشفش یجوری ترکش کرده باشه وبخواهد دردا مو باهم شریک کنم.من امیل را مینوسم.

  3. با سلام خدمت دوستان
    من به همه نظرات شما و دیدگاهتون احترام میذارم اما یه چیزی رو در نظر بگیرین و اون این که تنها دارایی یه مرد غرورشه و بس.تا وقتی که غرور یه مرد نشکسته میتونی بهش اعتماد کنی و بهش تکیه بدی و اگه شکست اون موقع دیگه ……..

  4. اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.
    بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.
    بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
    بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
    و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده

    1. محبت زیادی، همیشه آدمها را خراب می کند گاهی آدمها می روند نه برای اینکه دلایل ماندنشان کم شده بلکه به این دلیل که آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند او که رفتنی است، بگذار برود . . . چه باک؟

  5. کم تــــــــوقع شده ام

    نـه آغوشت را میـــــــــخواهم !

    نـه یک بوســــــــــــه !

    نـه دیگر بودنت را

    همین که بیایی

    از کنارم رد شوی کافیست …!

    مــــــرا به آرامش میرساند حتی

    اصطکاک ســــــــــــایه هایمان …!

  6. چـــﮧ بــــمانـــے

    چــــﮧ نــَـمــــــانــے

    منی دگـــــر وجــود نـــَــدارد !

    یا در تـــو حل می شــوم

    یا بــے تــو گــــــُم

  7. میخواستم بت بگم چقد پریشونم
    دیدم خودخواهیه.. دیدم نمیتونم
    تحمل میکنم بی تو به هر سختی
    به شرطی که بدونم شادو خوشبختی
    به شرطی بشنوم دنیات آرومه .. که دوسش داری از چشمات معلومه
    … یکی اونجاس .. شبیه من .. یه دیوونه .. که بیشتر از خودم .. قدرتو میدونه!
    تو رو میخوام تموم زندگیم اینه .. دارم میرم ته دیوونگیم اینه!
    نمیرسه به تو حتی صدای من .. تو خوشبختی همین بسه برای من

  8. گاه دلتنگ می شوم دلتنگتر از همه ی دلتنگی ها

    گوشه ای میشینم و حسرت ها را می شمارم و باختن ها را و…

    و صدای شکستن ها را و وجدانم را محاکمه می کنم…..

    من کدام قلب را شکستم وکدام امید را ناامید کردم

    و کدام احساس را له کردم و کدام خواهش را نشنیدم و…..

    و به کدام دلتنگی خندیدم که این چنین دلتنگم؟؟

  9. این روزها..

    روزهای…

    نمی دانم اسمش را چه گذارم….

    اما روزهای پر بارانیست…

    هم هوای اینجا ابریست….هم هوای دلم…

    بی اختیار می بارم…بی دلیل…بی هوا…

    اگر به باران رسیده بودم…

    اگر از باران گذشته بودم….

    حیف که باران راهم را بست…

    سیل تمامی امیدم را با خود برد…

    مثل باد که یادم را برد…

    مثل آفتاب که مرا سوزاند…

    انگار…

  10. همیشه

    اشتبـــاه مــن ایـن بــود ….

    هــر جــا رنــجیدم ، لبــخند زدمـ ….

    فــکر کــردند درد نــدارد ، سنــگین تر زدنــد ضــربه ها را …

  11. ساکت که می مانی

    میگذراند به حساب جواب نداشتنت . . . !!!

    عمرا بفهمند داری جان می کنی که حرمتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــها را نگه داری ….

  12. آرامم !

    هم جنس ِ نگاهت ٬

    هم رنگ ِ دستهایت !

    گاه سرخ و گاه گاهی سبز …

    مهم نیست که شانه هایت پوشالی ست و آغوشت خیال …

    دستهایت اینجاست !

    نگاهت ٬ صدایت خنده ات !

    دیگر چه میخواهم ؟

    هیچ !!

    دستهایت را در دستهایم جا گذاشته ای !

    نگاهت را در نگاهم

    ٬ و خیالت را در خیالم …

    و من ٬ آرامم !

    آرام تر از همیشه ..

  13. از من پرسیدند خسته ام گفتم اری. گفتند غمگینی بی تامل گفتم اری خسته ام غمگینم افسرده ام دیگر توان ندارم تا اینها را گفتم همه رفتند ترسیدند که مبادا انها هم اینگونه شوند ولی من این سخنان را نگفتم که تنهایم بگذارید این سخنان را گفتم تا بهانه ی محبتی شود از جانب شما به من که هنوز از محبت سیراب نشده ام:خواستم که کسی را بیابم تا به سویم اید ولی همه ترسیدند نه!!!!
    دیگر نه خسته ام نه غمگینم> دیگر محبتی از شما نمی خواهم من دریایی از محبت یافتم.دریایی از محبت ان بالاست.راه هموار بی خطر است نترسید بی گمان شما هم همچون من تشنه ی محبتید. بیایید ای گدایان محبت بیاییدتا باهم به سویش برویم.او خود افریننده ی محبت است!!!

  14. آرش جان تو داری خودتو زجر میدی بهتره فراموشش کنی و به زندگیت برسی. خودتو خیلی زیاد مشغول کار و درس و ورزش و…… کن تا وقت فکر کردن بهش رو پیدا نکنی. آرش به خدا اگه دلش با تو باشه برمیگرده وگرنه هر کاری هم بکنی روز به روز ازت دورتر میشه و بیشتر ازت متنفر میشه. آرش من تجربه کردم اگه خواستی تجربم رو میگم به دردت میخوره
    موفق باشی
    بای

  15. به چی میخندی آخه
    به چه میخندی تو؟
    به مفهوم غم انگیز جدایی؟

    به چه چیز؟

    به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

    به چه میخندی تو؟
    به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

    یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

    به چه میخندی تو؟
    به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

    خنده دار است،
    بـخـنــــد….

  16. ساده ی ساده از دست میروند همه ی آن چیز ها که سخت سخت به دست آمدند

    گاهی شاید لازم باشد از یاد ببریم،یاد همه ی انهایی را که با نبودنشان بودنمان را به بازی گرفتند!!

    اگر روزی بین ماندن و رفتن شک کردی… حتما برو… بی معطلی! چون نمیبایست کار به شک می کشید،که بیاندیشی یا نیاندیشی! همان لحظه شک… کار تمام است…! نه اسمش عشق است؛ نه علاقه؛ نه حتی عـادت؛ حماقت محض است

    محبت زیادی، همیشه آدمها را خراب می کند گاهی آدمها می روند نه برای اینکه دلایل ماندنشان کم شده بلکه به این دلیل که آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند او که رفتنی است، بگذار برود . . . چه باک؟

  17. من زنم…
    بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی!
    او خواست که من زن باشم…
    که بدوش بکشم بار تو را که مردی
    و برویت نیاورم که از تو قویترم…
    من زنم…
    من ناقص العقلم…
    با همین عقل ناقصم
    از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام
    و تو عقلت کاملتر از من بود!!!
    من زنم…
    یاد گرفته ام عاشقت بمانم
    حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی
    تظاهر کردی با من خواهی ماند!
    من زنم…
    کوه را حرکت میدهم
    بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم
    و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی
    چرا که تو نیرومند تری!!!
    من زنم…
    وقت تولد نوزاد …
    تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان…
    سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،
    لذتهای شبانه…
    خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو!
    عادلانه است نه؟؟؟
    من زنم…
    آری من زنم…
    او خواست که من زن باشم …
    همچنان به تو اعتماد خواهم کرد…
    عشق خواهم ورزید…
    به مردانگی ات خواهم بالید …
    با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد…
    پشتیبانت خواهم بود…
    و تو مرد بمان!
    این راز را که من مردترم به هیچ کس نخواهم گفت!!!

  18. قدش به عشق نمیرسید غرورم را زیر پایش گذاشتم تا برسد ، اما باز هم نرسید

    لحظاتی وجود دارند که دراز کشیده ای
    خیره به آسمان
    و یک چیزی مثل صاعقه وجودت را خالی میکند.
    زیرلب میگویی:
    دیگه مهم نیست!
    و یک چیزی توی زندگی ات تمام میشود

  19. گاه دلتنگ میشوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگ ها گوشه ای مینشینم و میشمارم حسرتها را و محاکمه می کنم وجدانم را… من کدام قلب راشکستم؟ کدام احساس را له کردم؟ کدام خواهش را نشنیدم؟ و به کدام دلتنگی خندیدم؟ که اینچنین دلتنگم

    دلم می خواست زمان را به عقب برگردانم نه برای اینکه کسانی که رفتند را برگردانم
    می خواستم نگذارم که بیایندکه نبینم می روند

    بی هیچ صدائی می آیند
    زمانی که نمی دانی
    در دلت یک مزرعه آرزو می کارند
    و بی هیج نشانی از دلت می گریزند
    تا تمام چیزی که به یاد می آوری
    حسرتی باشد به درازای زندگی
    چه قدر بی رحمند رؤیاها

  20. وقتی هیچ منطق و گوش شنوایی برای شنیدن حرفهایت نیست ….وقتی نتیجه حرفهایت به جای درایت و چاره اندیشی جز لجبازی بیشتر چیز دیگری بیش نیست…. وقتی تو در جایگاهی که باید باشی نیستی… وقتی قرار نیست تو حرف بزنی و چیزی تغییر کند….وقتی قرار است تو چشم به روی همه نامهربانی ها و اهانتها ببندی و سکوت پیشه کنی تا مقبول باشی…چه فرق می کند که خودت را خسته کنی تا حقیقت را اثبات کنی یا خاموش بمانی و لب فرو ببندی….

  21. باشد برای بعد

    باشد برای بعد ! اینک بسیار خسته ام
    و بسیار دلتنگ
    دلم می خواهد خویش را به نیستی کشانم
    تا تصویر عشق را
    از وادی وهم و خیال ,
    آینه کدر و زنگار گرفته خویش درآورم
    دلم می خواهد هزاران هزار شمع بیافروزم
    در مقابل معبد گمگشته آرزوهایم
    و خود در تاریکی به تماشا بنشینم
    امیدهای نقش شده بر آب را
    نگاه نکن به بال های سوخته ام
    هنوز هم راز پرواز می دانم
    داغ دلم بیش از اینهاست
    ژرفای تنهائیم آنقدر هست که دنیا را
    هر لحظه تنگ تر و تنگ تر می بینم
    آری حکایتیست …
    باشد برای بعد ! بسیار خسته ام
    گویی قرنهاست که بار زندگی را بر دوش می کشم
    شاید فردای فرداهای دور
    که دنیا اینقدر برایم تنگ نباشد
    مقابلت بنشینم و به تو گوش کنم
    اما اینک بسیار خسته ام

  22. روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید:”برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی” . مرد پاسخ داد:”این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم

  23. با کدامین دلخوشی بنویسم ؟
    با کدامین مجال دلتنگی ؟
    چه شد که سراب شد آن همه مهربانی ؟
    چه شد که بی نصیب ماندم از آنچه که از آن خویش می پنداشتم ؟
    هر چه برایت می گفتم سخن دل بود
    حکایت دلبستگی و عشق
    دل نگرانی و انتظار
    حقیقت داشت .
    تو را حقیقتی ملموس می دانستم
    و جای خالی تمام نداشته ها را
    با ” تو ” پر می کردم .
    اما دریغ که به سراب دل بسته بودم
    بی آنکه بدانم من برای تو کمتر از دیگرانم …
    دل خوشی هایم را به یکباره از من گرفتی
    و من خالی شدم
    خالی از هر چه بود و نبود
    حتی از اندیشه ای که مرا به فرداها برد
    اینک تویی و جام تهی ازمن
    جام خود را به جام دیگری زن و به سلامتی او بنوش
    همانند دیروزها
    و خوش باش با کسانی که برایت سراب نیستند

  24. بـبار ای بـارون بـبــــار
    بــا دلـُم گــــریه کن، خون ببار
    در شبای تـیـــره چــون زلـــف یــار
    بهر لیلی چـو مـجـنـون بـبـار ای بـــارون
    دلا خــــــــــون شــــــو خــــــون بــــبـــــــــــار
    بر کوه و دشت و هامون بـــبار
    دلا خــون شـــــو خــــون بــبـــــــار
    بـــر کـــوه و دشــت و هــامــون بــــبـار
    بــه ســـرخـــی لـــبــای ســـرخ یـــــــــــــــار
    بـــــــه یـــــــاد عــــــاشـــــــــقــــــای ایــن دیـــــــار
    به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
    بــــبـــار ای بــارون بــــــبـــــــــار
    بـا دلُـم گـریـه کـن، خــون بـــبــــار
    در شــبــای تـیـــره چـون زلـف یار
    بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
    ببار ای ابر بهار
    با دلُم به هوای زلف یار
    داد و بیداد از این روزگار
    ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
    ببار ای بارون ببار
    با دلُم گریه کن، خون ببار
    در شبای تیره چون زلف یار
    بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
    دلا خون شو خون ببار
    بر کوه و دشت و هامون ببار
    دلا خــون شـــو خـــون بــبـــــار
    بـــر کـــوه و دشـــت و هـــامون ببار
    به ســـرخــی لـــبای ســـــرخ یــــــــار
    به یـــــــاد عــاشــــقـای ایــن دیـــــار
    به داغ عاشقـای بی مزار ای بارون
    ببار ای بارون ببار
    با دلُم گریه کن، خون ببار
    در شبای تیره چون زلف یار
    بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
    با دلُم گریه کن، خون ببار
    در شبای تیره چون زلـف یـار
    بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

  25. یک دقیقه سکوت کن
    به احترام بغض
    به احترام اشک
    به احترام دل
    و به احترام زمان از دست رفته

    بگذار برای چند لحظه تنهابه خودم فکر کنم تنها به این منی که دیگر هویت در چشمانش موج نمی زند

    خنده طعم لبهایش نیست ،حتی غمگین هم نیست ….

    گوش کن و برای چند لحظه هم که شده با قرص هایت مرا دعوت به خواب نکن!!!

    دلم می خواهد گوشه ای بنشینم و با صدای بلند بخندم و هیچ کس به دیوانگی ام افسوس نخورد

    دلم می خواهد حرف بزنم بدون آنکه تجزیه و تحلیل شوم

    دلم می خواهد ساعت ها بر سر سجاده ام بنشینم وبا خدا آواز بخوانم!!

    افسوس، نمی دانم هر چه که فکرش را می کنی یا نمی کنی ، نگاهم نکنند….

    دلم می خواهد تمام دنیا را با فریادم پر کنم بدون آنکه کسی ازم بپرسد : چته؟ چی می خوای؟

    دلم می خواهد در این میلیارد آدمها در جهان ساده ترین سایه دنیا شوم دلم می خواهد تنها ” من” باشم!!!!

    نه آنچه که کتابهای تو می گوید یا تو با فلسفه هایت می بافی….

    بگذار صادقانه بگویم :

    این روزها دیگر کودکانه به چشمان حامی گونه ات ایمان ندارم

    نمی دانی چقدر منتظر این کلمه ام.

    تو بیایی بی هیچ مقدمه ای روبرویم بنشینی و بی آنکه ارامش لحظه ها بهم بریزد به من بگویی “سلام” و من عطر ماندنت را به تمام

    روزهای نبودنت بیاویزم و لبخند بزنم.

    بی شک تمام قصیده ها از همین کلمه سرچشمه گرفته اند. از لطافت یک دیدار… از به سر آمدن یک انتظار طولانی با یک لبخند …. از

    بی مقدمه خندیدن ها …..

    نمی دانی چقدر خسته ام از این دل به خاطره های دور سپردن ، از این بی هوا گریستن ها….نمی دانی….

    کاش این روزها می فهمیدی که وقتی می گویم بفهم !!!!!!!

    یعنی دستاهام رو بگیر

    و سکوت کن

    و من مثل روزهای دیوانگی م

    از اشک شروع کنم و به لبخند برسم …

  26. به انتظارت خواهم نشست تا ابد برای همیشه
    زیرا می دانم که به سوی من باز خواهی گشت
    پس با همه ی توانم تلخی این انتظار را تحمل خواهم کرد
    زیرا قلب من با همه ی تپش خود آهنگ خاطرات گذشته را می نوازد
    قلبی که در آن خاطره ها و خوشی ها تا ابد مدفون است
    حتی اگر بدانم جسمت به سوی من باز نمی گردد باز هم به انتظارت می نشینم
    شاید روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد
    عشق به دعوت کسی نمی آید که به دستور کسی برود
    عشق احساس آدم هاست

  27. در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یکساله باش که وقتی اورا به هوامی اندازی میخنددچون ایمان دارد که تو اوراخواهی گرفت

  28. بعضی از آدمها
    غریبه بودند آشنا شدند…
    عادت شدند …
    عشق شدند …
    هستی شدند …
    … … روزگار شدند …
    خسته شدند…
    بی وفا شدند …
    دور شدند…
    بیگانه شدند …
    .
    .
    اما
    فراموش نشدند

  29. یکی بهش زنگ بزنه

    بگه هنوز تو فکرشم

    بگه هنوز مثله قدیم ناز نگاشو می کشم

    یکی بهش زنگ بزنه بگه که می میرم براش

    بگه هنوزم عاشقم

    عاشق اون رنگ چشاش

    بهش بگین اگه یه روز نبینمش دق می کنم

    دل وبراش قربونی با دلیل و منطق می کنم

    بهش بگین اگه بخواد همیشه عاشق می مونم

    تموم شعرام و براش با اشک و هق هق می خونم
    ( mina be khoda hanooz asheghetam ey kash…)

  30. بی معرفت روزیکه خواستی بری ثانیه های بی هم بودن شمردیم!
    باورم نمیشه چندوقته دیگه میشه یکسال…!
    عوضی کم دارمت میفهمی؟ دیگه خسته شدم …
    فقط دلم به عکسایی که دارم ازت خوشه؟
    راستی تو با اون عکسآ چه کردی؟
    عکسآت بزرگ کردم روی بوم گذاشتم…
    خدا یعنی واقعا تاوان یک اشتباه تنبیه ای به این بزرگیه…؟؟؟!!!

  31. شش سال با هم بودیم بهترین روزای زندگیم بود اون روزآ…
    بابا من غیرت دارم اونکه ناموسم بود الان هزارفرسنگ از من دوره تو بغل کیه ؟دیگه منو دوست نداره…
    دارم روانی میشم …هروز با عکساش حرف میزنم…
    حتی عکسات برام تکراری نمیشن چه جوری بایدفراموشت کنم؟
    تو برام دعا کن بتونم…

    1. باورم نمیشه یه پسر اینطوری احساساتی باشه من امروز 20روزه که از یکی از همجنسات جدا شدم و هرچی به ای دیم سرمیزنم دریغ از یه پیام قسم خوردم دیگه عاشق نشم چون من حمید رو میپرستیدم.
      چنین بی کس شدن در باورم نیست……………..
      شاید اگه جراتشو داشته باشم به زندگی نکبتک پایان دادم.بهتر از خوردن قزص افسردگیه.
      اما الان از همه ی پسرا گریزونم
      من فقط 19 سالمه و دانشجوی دانشگاه اصفهانم.

  32. اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
    اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
    اگر با تو بودم به شب های غربت که تنها نبودم
    اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم
    مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
    این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
    با تو این مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت
    با تو بیمی نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت
    هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
    مرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر می شنیدی
    با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
    خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود
    بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
    مانده بودی اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
    با تو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم
    بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم

  33. درد دارد وقتی من عاشقانه هایم را مینویسم
    و دیگران یاد عشقشان می افتند
    اما تو

    بیخیــــال..

  34. خدایا… دهانم را بو کن…!
    ببین بوی سیب نمیدهد!
    من هیچ وقت حوایی نداشتم که برایم سیب بچیند
    میدانی یک آدم بدون حوایش چقدر تنها میشود
    میدانی محکوم به تنهایی بودن چقدر سخت است

  35. عطر روی پیراهنم مانده
    امروز بوییدمش…

    عمیق عمیق !

    … … و با هر نفس بغضم را سنگین تر کردم!

    و به یاد آوردم که دیگر…

    “تنت” سهم دیگری است و “غمت” سهم من…ادامه …

    1. سلام آرش جان،نمیدونم چرا هر وقت نوشته هاتو میخونم بی اختیار اشک میریزم،دوست مهربون و عاشق،هیچ وقت سعی نکن عشقی رو که تو رگ و خونت جریان داره فراموش کنی چون نمیتونی این کاروبکنی،فقط باهاش کنار بیا نذار از زندگی دورت کنه،بذارش یه گوشه قلبت،گاهیم یه سری بهش بزن،اینو میگم چون خودم هنوز بعد از15-16 سال هنوز فراموشش نکردم،هنوز بعضی شبا خوابشو میبینم صبح که بیدار میشم و میبینم همش خواب بوده تا جند ساعت حتلم گرفتس،منو عشق با هم کنار اومدیم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *