چند قطعه ادبی از شریعتی

من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام

عشق به آزادی سختی جان دادن را

بر من هموار می سازد


مرا کسی نساخت خدا ساخت

نه آنچنان که کسی می خواست

که من کسی نداشتم

کسم خدا بود کس بی کسان

او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست

نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم

من یک گل بی صاحب بودم

مرا از روح خود درآن دمید

و برروی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد

” مرا به خودم واگذاشت “

مجوعه آثار 13 /ص 3



من هم در این شهر غریبم

طوفانی نیز من را آواره کرده

مرا نیز در این بی آشیانی خویش شریک کنید

من نیز جون شما آسیانی ندارم

من نیز مرغ سرزمین گمشده ای هستم

پرستوی مسافری هستم

مجموعه آثار 33/ ص 1125




همچون قطره ای بر نیلوفر

شبنمی افتاده به چنگ شب حیات

آرام و بی نشان

در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ

نشسته ام و چشم های خاموشم را

به لب های کبود مشرق دوخته ام …

پرستوهای بی بهار من !

قاصدک های آواره در باد،بازگردید!

مجموعه آثار 13 / ص498



با شدتی وحشیانه و جنون آمیز

آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد

آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح

بی درنگ آسمان از روی زمین برم دارد

یا لااقل همچون قارون

زمین دهان بگشاید و مرا در خود فرو بلعد

اما … نه

من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را

من یک “متوسط” بی چاره بودم و ناچار

محکوم که پس از آن نیز ” باشم و زندگی کنم “

نه ، باشم و زنده بمانم

و در این “وادی حیرت” پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم

و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن دردرونش خاموش می میرد

در برزخ شوم این “پیدای زشت “

و آن “ناپیدای زیبا” خرد گردم

که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست

در برزخ دوسنگ این آسیای بی رحمی که …

“زندگی ” نام دارد

مجموعه آثار 13/ ص 66



آفتاب فهمیدن

از افق دور و مبهمی در روح طلوع می کند

و نهر سپیده ی صبح یک معرفت

طلوع آفتاب یک نوع حکمت

یک نوع عرفان،دریافت و یا بینایی

از پس قله ی کوهی

در صحرای بی پایان و اسرار آمیز ” ولایت جان”

جاری می شود …

و قطره ها کم کم جویبار

و جویبار ها اندک اندک نهر

و نهرها رفته رفته دریا می شوند

و آدمی را از درون غرق می کنند

آفتاب آگاهی

گرمای روشن آشنایی

-همچون حلول آرام و مستمر ” فردا” در جان ” امشب”

و همچون ورود پنهانی و پیوسته ی بوی بهار

که در دماغ اسفند ماه می پیچد-

پاره های سیاهی جهل و دامنه های یخ گرفته ی زمستانی

در سرزمین روح می راند و می گدازد

و این ” تغییر فصل ” آغاز دارد اما بی پایان است

در این دنیا آفتاب همواره در سرزدن است

بهار ، همواره در رسیدن

و دل ، مدام در فهمیدن !

مجموعه آثار 13/ ص 416

78 دیدگاه دربارهٔ «چند قطعه ادبی از شریعتی»

  1. چه فایده وقتی ما چنین شخصیتو که متعلق به آبو خاکمونه داریم اما هنوز که هنوز ه خیلی سطحی با طرز تفکرش برخورد میکنیمو اونو افکارشو متعلق به غربو جامعه ی غربی میدونیم و دیگه به جایی رسیدیم که به مسخرش میگیریم صدای خرپ خرپو قرچ قرچ در میاریمو زیرش مینویسیم دکتر شریعتی در حال خیار خوردن هر بلایی سرمون بیاد حقمونه چون اکثر مردم مارو چنین افرادی تشکیل میدن که لیاقته جملات و سخنان زیبای دکترو ندارن ……….

  2. زندگی انقدر کوتاه است که تا بخواهیم معنی آن را بفهمیم به پایان رسیده پس همیشه باید قدر افرادی همچون دکتر شریعتی را که زندگی خود را صرف فهمیدن آن کردند بدانیم و از آثارشان پندهای لازم را بگیریم(باتشکر فراوان از شما که زمینه ی آشنایی مارا با این افراد فراهم میکنید)

  3. زندگی را از همین یک جمله اموختم ((زندگی سخت ساده است و ما به سادگی سخت زندگی می کنیم))چه معنای مبهمی

  4. سلام به دوستان خوب خودم منم مثل شما عاشق حرف های قشنگ دکتر شریعتی هستم واقعا استاد بودن ایشان در ضمن ممنون از دوستان عزیز بابت نوشته هایی که از شریعتی نوشتید.یا حق

  5. شمایی که بدون خوندن کتابای شهید مطهری به ایشون توهین میکنی!!!یااین که آدم بی سوادی هستی یا بی منطق!!! بدم از این آدما میاد که بدون اطلاع داشتن ودونستن نظرات کسی راجع بشون نظر میدن !!البته ازت نمیگیرم زیادن آدمای مثل تو دیدم،دور وبر خودم پره از این آدماس!!! الکی خوششون میاد یه چیزی گفته باشن که مردم بگن عجب آدم درستیه!!! چه آدم خوبی چه قدر اهل مطالعس!!!!
    مشکل شما اینه که متعصبانه راجع به همه چی وهمه کس صحبت میکنین!!اگه مردی بیا راجع به مسائلی که وجود داره وداشته بحث کنیم ببینیم اصلا نظری برای دادن داری؟؟؟ یا طبل توخالی هستی و الکی تق تق میکنی؟؟؟؟؟؟

  6. دو صدگفته چون نیم کردارنیست

    فعلا حرف زیاد زده می شوداما هیچگونه ضمانتی برای اجرای آن وجود ندارد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *