سخن

آن جاده ی روشن و خیال انگیز

به نظاره آسمان رفته بودم گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن ، مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش ، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسون کاری شنا می کنند . —– آن شب نیز ماه با تلالؤ پر شکوهش —– که …

آن جاده ی روشن و خیال انگیز ادامه »

چند قطعه ادبی از شریعتی

من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست نه از من پرسید و …

چند قطعه ادبی از شریعتی ادامه »

غرب، آیا به نجات من هم میاندیشی؟

چقدر این قفس برایم تنگ است من تاب تنگنا ندارم! کو آن مرکب زرین موی افسانه ای که از جانب غرب آمد و جد مرا از گورش نجات داد و برد؟ به آسمان برد به جانب غرب برد آه !کی خواهد آمد؟ که بیاید و فرزند او را نیز که در این تنگنای گور رنج …

غرب، آیا به نجات من هم میاندیشی؟ ادامه »