محمد سلمان را یافت

«سلمان از خانوده ی من است ، از من است …»

از ان روز که مسلمانان این حدیث را از پیغمبر شنیدند دیگر هیچ کس نگفت «سلمان فارسی» همه به او می گفتند «سلمان محمدی» چه، یک تن شک نکرد که او عجم نیست همه یقین کردند که او خویشاوند پیغمبر است و نیز می دانستند که چگونه هویشاوندی است و چگونه خویشاوند پیام آور شده است . شگففت اینکه با این همه کسی احساس نکرد که چرا چنین شد ؟ و سلمان درپیغبر چه می دید ؟ سلمان این شاهزاده ی نازپروده ی ایرانی این زاده ی پاک اهورایی زندگی و افسانه ای زیبا دارد . همچون بودا ، شهر و خاندان و نعمت و راحت را رها می کند و بی قرار و سراسیمه در راه ها و شهر ها و مذهب ها و ملت های گوناگون آواره می شود ، همه جا سر می زند ، همه جا می گردد ، همه جا می جوید ، تاریخ حکایت می کند که او سالها در جستجو بوده است ، انتظار می کشیده است و در پی مذهبی که روحش را سیراب کند و در جستجوی پیغمبری که دل بزرگ و پر توقعش را آسوده سازد ، بسیار جاها گشته و بسیار کسان را دیده است ، دین اجدادی و خانوادگیش ، مزدکی ، او را بسنده نبوده است ، مذهب زرتشت گرفته است و ندای راستی و پاکی و روشنایی را درون آتشکده ها شنیده و خود بدانسو کشانده است و پس از چندی دریافته است که این آتش و این آتشگاهی که او را گم کرده است نیست ، آتش این آتشکده ها از هیزم و پیه و نفت است و آتش او آتش دیگری است ، او از این اتش گرم نمی شود ، آن را رها می کند و سر به کوه و بیابان ها می گذارد و در راهی ناگهان صدای دلنوازی می شنود ، در پی آن می دود و میبیند که آوای نیایشی است که از پنجره ی کلیسائی در فضا طنین می افکند ، آوائی آسمانی از عشق ومحبت و پارسائی حکایت می کند ، بدان دل می بندد و در برابر کشیش مذهب عیسی زانوی تسلیم به زمین می نهد و اوراد کتب مقدس را در زیر غرفه های کلیسا زمزمه می می کند و روحش را از آرامش و صفا و خلوص ومحبت سرشار می سازد و چندی بر ان می گذرداما،

اما روح و بیقرار و تشنه او جائی ارام ندارد . درهمان حال که اهنگ کشدار سرودهای مقدشس کلیسا از روزنه ی گوشش بدرون جانش می ریزد و او را نوازش می دهد این احساس از عمق نهادش ، از درون پرده های نهفته قلبش با صدای آهسته ولی تلخ و پی گیر و درد آلودی او را بخود می خواند که نه این صدای ان گمشده ی من نیست ، این آنچه مرا سالها بدنبال خود می دوانده نیست ، این انچه می خواستم نیست ، این صدا صدای او نیست ، من او را ندیده ام ، چهره ای او را ندیده ام ، صدای او را نشنیده ام اما می دانم که در نخستین دیدار او را خواهم شناخت ، در انبوه خلایق او را  خواهم یافت ، صدای او را تشخیص خواهم داد ؛ این صدای او نیست این ، او نیست ، این را می دانم …

اما نیاز آنگاه که آدمی را تسخیر می کند  ، آگاهی خویش را تا آنجا که بتواند کتمان می کند .احساس تا آنجا که دیگر نتواند سراب  را باور کند.

کشمکش چندی پنهانی در درون سلمان بر پا بود و در پایان ، تاریخ ، ناگهان با چشمانیکه از تعجب باز مانده بود ، دید که سلمان ، این که چندی پیش با کلیسا پناه آورده بود و چنان گرم و گیرا سرود می خواند ، اکنون ناگهان از پنجره ی کلیسا خود را بشتاب بیرون انداخت و سر به بیابان ها نهاد و باز در سینه ی صحرا های بی فریاد گم شد و گم شد و دیگر از او نشانی نبود ، رد پائی نبود ، خبری نشد ، کسی از او سراغی نداشت…

سالها گذشت و گذشت و تاریخ ، این خبر نگار کنجکاو و پرتلاش و خستگی ناشناسی که همهی جهان را همیشه پرسه می زد و هر جا خبری هست حاضر است و در هر گوشهای از زمین حادثه ای رخ می دهد خود را هر کجا که باشد بشتاب می رساند اکنون به مدینه آمده است ، اینجا خبر ها است ، مردی پس از پانزده سال تنهائی و انزوای در غار حرا و تفکر در خلوت خاموش شبهای ستاره باران آسمان کویر بر دامنه کوه آمده است و پیام آورده است و با جانی که از آتشی مرموز شعله گرفته است ، و با اندیشه ای که از پیام های اسرار آمیز آسمانی بارور است ….

و تاریخ به این مرد می نگرد به اینکه پس از ۱۵ سال عزلت در غار تنهایی بزرگ و دردناک خویش اکنون آمده است و چهره اش تافته از سوز درون ملتهب و مرموزش ، دست و پایش مرتعش از زلزله ای که بروح بی انتهایش افتاده و فریاد می کشد : ای مردم ! بت های خویش را بشکنید ! از این لجنزار زندگی عفن و روزمرگی پلید و بیدرد و پست بدرائید ، پرواز کنید ،

این دل آسمان ، این بام بلند آرزوهای بزرگ ، این خدای پرشکوه که جامه ی آسمان را در بر دارد و اشکهای ستارگان را بر گونه و با چشم خویش خورشید ، شما را هر روز می نگرد تا از شما یکی از این مرداب برآید و بسوی او پر کشد !

ای مردم در میان شنا کیست که پیام مرا بشنود ؟

ای مردم سینه ی من گنجینه ی پنهانی صد ها پیامی است که در تنهایی ساکت ۱۵ سال ریاضت ، عبادت و تفکر در غار ، در دل کوهستان ، در قلب شب های درازی که همه در بستر های آرام خود خفته بودید و من بیدار بودم ، در زیر مهتاب های هر شب ، در گفتگوهای پنهانی خویش با ستارگان خاموش ، بر روی هم انباشته ام ، بر روی هم نهاده ام و اکنون فشار طاقت فرسای این آیات سنگین و دردناک و سنگینی خفقان آور این پیغام های بسیاری که برای گفتن بی تابی می کنند و چنان به خشم بر دیوارهی سینه ام می کوبند که استخوان های ناتوانش به فغان می آیند …

ای مردم کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی که جانم را بستوه آورده است بر گیرد؟ با سرانگشت احساس خویش کمی از آن بردارد و بر دوش جان سبکبار خود بنهد ؟

مرا اندکی سبکبارتر کند ، من اکنون ، در زیر فشار این همه حرف ها و پیغام ها و درد ها و نیازمندیها و گفتن ها و فهمیدن ها و احساس کردن ها مرد ناتوان و بیماری را می مانم که کوهی بر سرش ریزش کرده باشد و خروار ها تخته سنگ و سنگریزه بر سینه اش افتاده باشد و او که در زیر این  آوار ، احساس می کند که مرگ دردنکای که شتابان بسویش می دود در یک قدمی  او است و او که تنها سرش از زیر این توده ی سنگین بیرون است شما را به خویش می خواند ،

ای مردم ! از میان شما کیست که مرا از زیر این آوار بی رون کشد ؟ کیست که این صخره های عظیم و تخته سنگ های بی رحم و سنگین را با بازوان مهربان قلبش ، با دست های نیرومند فهمش بر دوش خویش کشد ؟ نمی گویم همه را اندکی را !

در میان شما کسی نیست که بیاری من بشتابد؟

اما هیچکس قدم پیش ننهاد ، پیغمبر ، درمیان ، تنها فریاد می کشید و بخود می پیچید ، صدایش گرفته بود و چهره اش خسته و شکسته شده بود و قومش ، مهاجران و انصارش ، قریش و بنی هاشم و حتی بنی عبدالمطلبش همچنان ایستاده بودند و او را می نگریستند ، می ستودند ، مباهات می کردند ، به! به به! به ! به به به! عالی است ! عرب چنین مردی به خود ندیده است! و مرد همچنان : ای مردم ! از میان شما …؟ پیام مرا ….. رنج مرا…..

و تاریخ همچنان از دور می نگریست و با لبخند پنهانی و تلخش می نگریست و زیر لب بدرد می گفت : پیغمبری اولوالعزم ، صاحب کتاب و رسالت ! و در میان انبوه امتش این چنین غریب ! در میان انبوه قومش اینچنین بی گانه ، در انبوه خاندان و عشیره اش این چنین  تنها ! و در میان گرم ترین و متعصب ترین مومنانش این چنین مجهول!

پیامبری معجزه اش کتاب و امتش امی! شترداران دلال پیشه سازندگان گور برای دفن زنده ی دختران خویش ! که یعنی حمیت ، یعنی غیرت!

ناگهان!

تاریخ بر خود لرزید ! نا گهان چه می بینم ؟ برخاست ، سر کشید ، نزدیک آمد ، با گام های کنجکاو و مرتعشی نزدیک آمد ، تند تر کرد ، به میان مهاجران و انصار آمد ، جلوتر آمد ، در صف مقدم یاران ، یک قدم جلوتر ، به طرف جلو خم شد …

چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

اِ … این سلمان است !

و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه  مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

محمد سلمان را یافت

و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

—————-

هبوط

1 دیدگاه دربارهٔ «محمد سلمان را یافت»

  1. آقایان اراذل وشارلاتان که درواقع اعوا وانصاب (همان رذل تمدن کش سعدابن ابی وقاص)ویارانش هستند همیشه تاریخ بوده وهستند .این فرصت سوزها هزاران شریعتی را باکار ناتمام شان ازما درربودند اما درزمان حال کمی بجای سوگواری عبث بنگریم نکند شریعتی زمان خودمان را بخاطر مرثیه خوانی (بر شریعتی ها )از کف دهیم قرائن نشان از آن دارد که سلمان های دیگری زنده درمیان مارفاه وآسایش خود را درجهت تحقق آرمانهای درونی وندا یش رها نموده درصف ماجای دارنداما خدیجه ای باید ..محمدی امین.. باید علی باید ..اباذری باید ..بلالی … ابابکری .کمی تامل و تحمل وسکوت کافی است تا باشمایل وصدای سلمان زمان خودمان روبرو شویم…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *