پر می شوم ، پر میشوم ، پر می شوم ، پر می شوم….
و که می داند که پر شدن یعنی چه ؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟
بارش بارانی تندر آسا ، صاعقه زن ، با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته است،
چه حادثه ای است؟
که می داند؟
که می داند ؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه !
من می دانم ای باران تند بهاری !
ای ابر باران خیز اسفندی که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی !
ای ابر سفید سبکبال اسفندی که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن بر خواستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی
و با ناز انگشتان بارانت آن تک درخت خشک بی برگ و باری که از قلب تافته ی کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود و سر به دوزخ برداشته بود باغش کردی
و در همه ی جنگل های زمین طاق!
من میدانم مهراوه ی من ! من و…. تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست
که تو گل نازی که در گلخانه رو ئیده ای
و من می دانم که در طوفان روئیده ام
که سیلی ها خورده ام از باد و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان ،
که روئیده کویرم و تنها و تنهای تنها…..
سالها پیش دل من که به عشق ایمان داشت
تا نغمه ی جانبخش تو از دور شنید
اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی
بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
که تو کی می خوانی….
________
هبوط
lk
فوق العاده زیباست
سلام
عالی.