شریعتی و قصه های پر غصه

از دکتر بهروز حسن نژاد –   نوشتن و سخن گفتن از یک شخصیتی که پیرامون وی، آرای ضد و نقیضی درانداخته می شود و مخالفان و موافقانی به صف می ایستند و صف ها می شکنند، به گونه ای که هواخواهان سینه چاک می کنند و بدخواهان می شکافندش، بسی دشوار است. همین سخنان ضد و نقیض پیرامون یک شخصیت، اگر از هیچ نکته ای حکایت نکند در عالم  اندیشه، از تو در تویی و لایه لایه بودن و در یک کلام از بزرگی یک شخصیت حکایت دارد;  اندیشمندی که درونش، شعله ور، برونش برافروخته بود. هم دل های غمزده ای را سوخته بود، هم دل دردمند خویش را. لذت جان را در خراب آباد  اندیشه های دنیای مدرنیته و ورود جامعه شناسی به یکی از لطیفترین حوزه های اعطایی آسمانیان به زمینیان – دین – می دید و بی صحبت جانانه، هیچ خوشی را تذوق نمی کرد. وقتی راه  ها، بسته بود و طمع ها گسسته، او آمد و از آسمان ها، راه  ها را برگشود. وقتی نفیر عدالتخواهی  ابوذر و نفرت او را از انباشت سرمایه و اختلاف طبقاتی برشنید به قلب و سر، دلبرده او شد و در مدح و ثنایش داد سخن در داد:
گر نبودی خلق محجوب و کثیف    ور نبودی حلق ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنا دادمی    غیر این منطق لبی بگشادمی

و شروع به تراویدن و جوشیدن و غریدن کرد. او از غنای خالق و نیاز خویش برست و به راز و ناز خلق پرداخت. دست به شوری شگفت و شعوری شگرف زد. چون جان  آفتاب، آب دین را از گل مثلث شوم زر و زور و تزویر که همه عدالتخواهان در آن مدفون شده بودند، بیرون کشید و از مثلث فکری ابوذر (جامعه اجتماعی)، ابن سینا (جامعه فلسفی) و حلاج (جامعه عرفانی) ابوذر را برای جامعه فرو خسبیده آن دوران، ابن سینا را برای پسر خویش، دکتر«احسان» و آینده ایران و حلاج را برای خویشتن خویش برگزید. او حلاج و «انا الحق» گفتنش را برای جامعه مضر و برای خویشتن خویش مفید می دید. سه نقطه و حفره از دیدگاه وی حاجت به درمان داشت:
1-جامعه; که با ابوذر و علی و زینب و حسین مداوا می شد و فیلسوفان هیچ کارکردی و نقشی در مدارا و مدیریت جامعه نداشتند و نمی باید می داشتند.
2– آینده: با فلسفه و عقلانیت و خردورزی; یعنی ابن سیناوار درمان می شد آن درندگی و پارگی برآمده از چاقوی جامعه شناسی و آموزه های دانشگاه سوربن باید با سوزن فلسفه جدید (تحلیلی، زبان …) رفو می شد و جامه دوزندگی به تن می کرد. همان گونه که به فرزند خویش احسان توصیه کرد که فلسفه بخواند و او هم سفارش پدر را پذیرفت و خواند.
3– خودش: درمان خودش عرفان بود. او ضد عرفان نبود، بلکه عرفان را در ساحت خصوصی و ساختار شخصی آن می خواست، کیمیایی بود که هر جان خسته و زخمی را تک به تک، منحصرا با تجربه ای جداگانه و گونه گون درمان می کرد و با شریعتی نیز چنین کرد. او داوود وار، آهن تحجر را موم کرد. عیسی وار در دل جوانانی که مارکسیست ها روز به روز الحادی و مادی اش می کردند، دیانت و معنویت و منزلت بردمید. موسی وار جوانان دلسرد و دلمرده را طور سینایی نشانشان داد و زانوان آنان را در برابر محبوب و معبودشان برای نماز و نیایش در دانشگاه تهران در برابر توده ای ها و چپی ها بر زمین زد. چون کیسه بوکسی شد که شاگردانش با مشت زدن به وی ورزیده و توانگر و نیرومند شدند. او راهی عاشقانه برگزید به تعبیر مولانا:
راه عشق است این ره حمام نیست      غیر ناکامی در این ره کام نیست
شد چنین شیخی گدای کو به کو           عشق آمد لاابالی اتقوا

آن گاه که متفکران سکولار و مبارزی چون «آناتول فرانس» برای وی نامه می نوشتند که ما تازه به نتیجه رسیده ایم که دین را به حوزه های فردی ببریم و از نهادسازی آن خودداری کنیم و از تاریخ تلخ آن عبرت ها گیریم، پاسخ می داد که من در دین چیزهایی می بینم که شماها نمی بینید; شماها ابوذر و امام حسین و زینب و … را ندارید و ندانید. دینی که در حفره ها مدفون و در حجره ها مستور بود، دکتر شریعتی عاشقانه عتابش را از سوی سکولارها و خشک مذهب ها به جان خرید و حجابش را بردرید و روحی در آن بردمید، زیرا به تعبیر حافظ:
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش  که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
او یک کرشمه از اهل بیت را به صد جفای ناپرهیزگاران ترجیح داد و با تلخکامی و خونخوری پذیرفت که در ایران آن دوران، متهم به بهایی و وهابی و سنی افراطی شود و در عربستان آن دوران، اتهام شیعه افراطی و شیفته پر احساس و بی منطق اهل بیت را به جان خرد. از سه «ت»; «تقی زاده» و «تاریخ» و «تقیه» می نالید، هر چند که شریعتی، «تقی زاده» را مصداق روشنفکر خودباخته می دید که به نظر بنده، دکتر او را با میرزا ملکم خان اشتباه می گرفت. او خود حکایت از غصه وصف ناپذیر وی از قراردادهای ننگینی داشت که امضای هیچ مجتهدی پای آن نبود، اما رد پا و سرانگشت روشنفکران آشکارا دیده می شد و از الینه شدن روشنفکران می نالید. و از تاریخ، حوادثی که نباید اتفاق می افتاد، ولی افتاده بود و از تقیه، چیزهایی که نباید پنهان می شد، ولی شده بود.  ماسینیون، مولانای او بود، اما خود به فراست و ظرافت می دانست که او هرگز به پای مولانا نرسد. در دانشگاه سوربون در برابر همه دین گریزان و دین ستیزان از اسلام دفاع می کرد. وقتی که زخم دلش، سختکاری و خونریز می شد، به دامان بی دام خودکشی پناه می آورد که شاید آب لطفی بر آن شعله زند. همان دم بود که «مثنوی مولانا» منجی و نجات بخش او می شد، زیرا با خود مولانا هم عنان و هم کلام بود که مثنوی، صیقل ارواح است و روح هایی که زنگ می زند و کهنه می شود با مثنوی زنگارش زدوده و براق و شفاف می شود:
مثنوی که صیقل ارواح بود بازگشتش روز استفتاح بود
مولانا ستون فقرات عرفان ماست و ستون فقرات عرفان مولانا را «عشق» می سازد. اگر مولانا شریعتی را از تناقض ها و تحمل ها و هجوم  اندیشه ها و انگیزه ها و انگیخته ها می رهاند، این مولانا نیست که چنین می کند; این همان عشقی است که مولانا مبلغ و مروج آن بود و مولانای مرده را زنده کرده بود; عشقی که به آدمی شتاب می بخشید و او را گستاختر می کرد و آماده باختن همه چیز:
زاهد با ترس می تازد به پا عاشقان پرانتر از برق و هوا
لاابالی بود; یعنی به گل پارگی گل پارگان و سرکگی سرکه فروشان توجهی نمی کرد:
لاابالی عشق باشد نی خرد  عقل آن جوید کزان سودی برد
در پرتو این عشق پرتو افکنی می کرد و از سایه  انداختن ابرصفتان ، اندک واهمه ای در دل نداشت:
هین تو کار خویش کن ای ارجمند زود کایشان ریش خود بر می کنند
او به خانواده ای که از آن برخاسته بود و هم سفره با انبیا و اولیا بود، سخت وفادارماند و تعمدا و عامدا و قاصدا با نمایانندگان و مفسران رسمی دین  طبقه روحانیت  که جزو لاینفک اسلام بوده و هستند و خواهند بود، از در چالش و ستیز و عناد درنیامد.  شاید نمونه بارز آن را در سلوک و برخورد و پیروی ایشان از حضرت امام که برای او آقای خمینی بود، می توان دریافت. او «امت و امامت» را تئوریزه کرد و از «دمکراسی هدایت شده» سخن به میان آورد که شرح و بسط آن را باید به نوبتی دیگر واگذاشت.
شرح این هجران و این خون جگر  یک زمان بگذار تا وقت دگر

4 دیدگاه دربارهٔ «شریعتی و قصه های پر غصه»

  1. بسیار زیبا بود استاد….
    اما خب به نظر من تحقق آرمان های ایشان در جمهوری اسلامی نبود.. هرچند که حرف ها و کتاب های ایشان تاثیر عمیقی در شکل دهی اسلامی تفکرات دانشجویان و روشن فکران دهه 50 داشت و به برپایی جمهوری اسلامی کمک کرد… اما امروزه مخلفان جدی او مانند آقای مصباح زیر بنای فکری جمهوری اسلامی را تشکیل می دهند…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *