کویر

شجاع را به همدرد نیازی نیست …

شجاع به همدرد نیازمند نیست؛ از ناله شرم دارد؛ مرد پاک را نیز زندگی و زمان تنها نمی گذارند. زندگی اش از او دفاع می کند. زمان تبرئه اش می کند. پلیدان هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود, هرچند سنگها را بسته و سگها را رها کرده باشند ! کویر، ص 344

معبد

آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود  رویای گیج و گنگ و خیال امیزی بود . بر روی همه چیز ، حریری از افسانه کشیده شده بود، اما حریر  سیاه بود، افسانه شوم بود … نمی توانم وصف کنم ، همه جا شب بود ، نه همه چیز شب بود. و من در شب …

معبد ادامه »

در باغ ابسرواتور

برای دلهایی که به اسمان پیوند دارند ، کفر و ایمان ، همچون عشق و بی عشقی یکی است یکی؟ آری یکی است . هیچ کدام عقب آسمان پیمای ملکوت دلشان را زاغ لجن خوار باغ های تره بار فروشان نمی کنند ! چه می گویند ؟ چه ها می گویند ؟ هر چشمی چه …

در باغ ابسرواتور ادامه »

در روزگار جهل ، شعور ، خود جرم است

در فرار به تاریخ ، از هراس تنهایی در حال ، برادرم عین القضات را یافتم که در آغاز شکفتن – به جرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه – در سی و سه سالگی ، شمع آچینش کردند! که در روزگار جهل ، شعور ، خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان …

در روزگار جهل ، شعور ، خود جرم است ادامه »

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

در آغاز هیچ نبود.کلمه بود وآن کلمه خدا بود. –  تورات وکلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ایی که بداندش چگونه می تواند بود؟وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود.با نبودن چگونه می توان بودن؟ وخدا بود وبا او عدم.وعدم گوش نداشت.حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم وحرفهایی هست …

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود ادامه »

چند قطعه ادبی از شریعتی

من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست نه از من پرسید و …

چند قطعه ادبی از شریعتی ادامه »