ابو علی در قصیده عینیه مشهورش از کبوتری سخن می گوید که از بام بلند آفرینش فرود آمده است و بر روی خاک در قفسی خود را گرفتار کرده است، این کبوتر روح است
اما این کبوتر چرا باباران کبوتری که هر روز و هر شب از بام آسمان بر زمین باریدن می گیرند و هر یک در قفسی پناه می برند اینهمه تفاوت دارد ؟ شاید این کبوتر نیست ، نه ، احساس می کنم در این قفس استخوانی آنکه اسیر است کبوتر نیست ، اگر کبوتر می بود ، آرام و نرم و خاموش بود ، اگر هم میخواند آهسته و خوش و خب می خواند ، زمزمه ای آرام و دلکش و مهربان ، اگر وحشی هم میبود در این سالیان دراز باید انس می گرفت و با قفس این زندگی و باغ و شهر و کوه و دشت این ولایت خو می کرد و بام آسمان نخستینش را از یاد می برد . مگر کبوتر های وحشی را رام نمی کنند ؟ دست آموز و اهلی و پایبند آشیانه نمی شوند؟
نه این کبوتر وحشی نیست ، یک باز است ، یک باز وحشی که از قفس و دیوار و سقف و جمعیت هراس دارد و به آبادی و آدمی زاد و حتی نوازش و آشنایی بیگانه است، هراس در عمق سرشت فطرتش خانه کرده است . بازی را از دل کوهستانی وحشی و دور دست که گام هیچ انسانی بر آن نرفته و صدای هیچ رهگذری در آن نپیچیده بگیرید و بخانه آورید و بهترین جای خانه را به او بدهید و بهترین غذا ها را برایش فراهم کنید، بهترین بسترها را در زیر پایش بگسترید ، بهترین و آب و دانه را با مهربانی و احتیاط و مهارت پیشش بنهید ، چراغ برق زیبا را در قفسش نصب کنید ، با بهترین و دلچسبترین آتش ها فضایش را گرم کنید ، دورش را بگیرید و هی از خط و خال و طوق زیبا و چشم شنگ و بال و پرهای رنگین و زیبایش ستایش کنید ، جدی و از سر ایمان ستایش کنید و از سر ایمان او را بنوازید ، با انگشتهای نرم و مهربانتان سر و پر و پشتش را نوازش کنید ، هر چه میدانید هر چه میتوانید هرچه به خیالتان میرسد از نواختن و خدمت کردن و مهربان بودن با او دریغ نورزید چه خواهد شد؟ او همچنان سر در زیر بال خواهد کرد . همچنان در سکوت وحشی و خطرناکش ، سکوتی که کمین گاه فرار است خواهد ماند ، او در چشمهای همیشه نگران ، در چهره های مکرر و مهربان و در نوازشهای صمیمی نوازشگران در آب و دانه ، در حرارت هوا ….* در همه چیز و همه کس ، جز یک چیز نمیبیند : فرار ،
از میان مسلسل کلماتی که دائما بر روی هم شلیک می کنند ، از میان کلماتی که خط ا و تابلو ها و صفحه ها را سیاه کرده اند ، از میان نوازش های مهربان ترین و عاشقانه ترین زبان ها جز یک کلمه نمیشنود : فرار ، هر کلمه ای را او فرار می شنود ، هر نوشته ای را او فرار می خواند ، و از میان انبوه کلمه هایی که در میان انسان ها هستند و با انسان ها زندگی می کنند ، از کلمه ای که بیشتر از همه گریختن معنی میدهد « ماندن » است .
تا کلمه ای ، اشاره ای ، کنایه ای ، نشانه ای از ماندن احساس می کند ، بالهایش را بشدت و به سراسیمگی از هم می گشاید و سرش را دیوانه وار به دیوارها می کوبد و بی قرار تر می شود ، نمیدانی چه می کند ؟ و پس از تلاش های جن.ن آمیز بی ثمر ، با پر و بالی شکسته و ریخته و سر و پائی خون آلود و مجروح باز در گوشه ای می افتد و سر در زیر پر می نهد و آرام می گیرد و با چشمهایی که که از آن کینه و درد می تراود به اندیشه های دردناک فرو می رود . همه مهربانیها و نوازش ها و فداکاریها آزارش می دهد و به چهره ای باز و متبسم و مهربان همه ی آنهایی که شب و رو به او مشغولند به چشم دشمنی می نگرد و چه دشمنی بدی! دور از اخلاق و وجدان ! دشمنی با کسانی که جز نوازش و دوستی تقصیری ندارند ، کسانی که می خواهند او اینجا باشد ، بماند ، راحت باشد، به او خوش بگذرد ، سر حال بیاید، خوشبخت باشد ، توی شهر و آبادی و توی خانه ی گرم و امن باشد ، با آنها باشد ، آنها غرضی ندارند ، نه چشم به گوشتش دارند و نه می خواهند پرش را برای متکاشان بکنند ، نه شیر و مرغ و تخم و مرغ و جوجه و میوه ای دارد که شکمهاشان را برایش صابون زده باشند ، هیچی ، باز است ، پلواری که نیت ، گوسفند و گاو و مرغ خانگی و بوقلمون که نیست ، بتز است ، از او خوشششان می آید ، واقعا خوششان می آید ، مگر مردم برای چه قناری و کفتر نگاه می دارند؟ برای منفعتی است؟ برای گوشت و پر و تخم مرغ آنهاست ؟ برای آنکه چاقشان کنند و بکشند و بفروشند ؟ نه مسلما برای آن است که از آنها خوششان می آید ، از دیدارشان لذت می برند ، انس و الفت می بندند ، سرگرمی خوبی است ، دوستی خوبی است ، به زندگی معنی و گرمی و حالت می دهد ، اینها هم باز را نگه داشته اند ، فقط برای همین ، همه این ستایش ها و نوازش ها ، فداکاریها صمیمانه است و انسانی و از روی پاکترین احساس ها ، پاک تر از هر چه به تصور آید .
اما این بااز همچنان در کمین فرار خاموش نشسته ، نمی جوشد ، سپاسگذار نیست ، حق شناس نیست ، مهربانی و فداکاری را با سردی و بی تفاوتی جواب می دهد ، حتی اخم هم دارد ، مثل اینکه آزارش می دهند . این چه جانوری است؟ وحشی! وحشی ِ وحشی ! برای تو همان صخره ها و شکاف کوه ها و در و دشتهای بی کس و هولناک خوب است ، که از طوفان ها شلاق خوری ، از بادها تازیانه خوری ، در پیچ و خم ابرها گم و سرگردان شوی ، در تیررس شکارچیان یک لحظه آرام نباشی ، زمستان ها و خزان ها و آوارگیها و تنهایی ها و سختی ها همه در تعقیب باشند تا گوشه ای بیفتی و تنهای تنها ، بمیری و دلی و چشمی مرگ تو را خبر دار نشود ، از گورت هم نشانه ای نباشد ، خاک شوی و به باد روی و هیچ هیچ.
اما ، این باز چه کند ؟ باز است! اهلی نمیشود ، او را خانگی نساخته اند ، نمی تواند خانگی شود .
با آنها که همجنس او نیستند ، اهلی هستند ، خو نمیتوانند بگیرند، که نمی خواهد ، خیلی هم میخواهد ، آرزو دارد ، چه تصمیم ها و چه فریب ها و چه تمرین ها و چه تلقین ها کرده که خانگی شود ، نمی تواند. هر وقت یاد آسمان و اوج باز و بلند آسمان و قله ی بی کس و سخت و مغرور کوهستان ها و دم زدن در نفس پاک و بکر سحر و پریدن در افق های مبهم و اسرار آلود مغرب و گم شدن در قلب آسمان ها و پنهان ماندن در سینه مغرور کو هها و صخره ها در خاطرش موج می زند ، همه چیز در پیرامونش سر چشمه رنگ و کینه و دشمنی می شود ، نوازش ها ، آزار و ستایش ها ، دشنام و مهربانی ها، خصومت و خدمت ها، خیانت و اشنایی ها ، زهر و زهر و زهر می شود ، هر نگاهی ، نگاه ستایش آمیزی نیشتری می شود که در مغز استخوانش فرو می برند ، هر نازی زنجیری می شود که بر پایش می نهند ، هر دست نوازش گری پنجه ای می شود که حلقومش را می فشارد .
چه قدر تحمیل یک زندگی بی درد بر یک روح دردمند ، زجر آور است!
متن فوق العاده ای بود مثل تمام دل نوشته های دکتر شریعتی من در این متن خودم رو دیدم انگار داشت منو توصیف میکرد روحم تازه شد وبلاگ جالبی دارید همگی خسته نباشید