راست می گویی راست و چقدر من غمگینم ،
در این دنیا رنگی و اندازه ای نیست ، هیچ چیزی نیست ،هیچ کسی نیست که به دیدن ارزد .
« کسی که نمی خواهد ببیند به روشنایی نیازی ندارد»
کسی که نمی خواهد ببیند پلک هایش را بیثمر چرا بگشاید ؟
آنگاه که هیچ چیز در زندگی به دیدن نیرزد ، آنگاه که هیچ تماشایی نیست ، دریغ است که نگاهی را که جز برای دیدار های پرشکوه و ارجمند نساخته اند بیهوده به هدر داد
و این بود که چشمهایش را این راهب تنهای صومعه ی دور در قلب این غربت زشت ،بسته بود و شمعش را نیز در چنان شبی ، چنان ظلمتی نیفروخته بود ،
ندیدی که در کنج خلوت صومعه اش ،در تاریکی شبهایش نشسته بود و چه سکوتی سنگین و غمزده داشت ؟
او همچون مسافری که شب درآید و در کوپه تنهایی ش چراغ را از یاد ببرد نبود ،
او هرگز روشنایی را از یاد نبرده بود ، او به روشنایی نیاز نداشت ، از ان می هراسید ،
چه هراس انگیز است چراغی برافروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست!
او فراموش نکرده بود او نمی خواست در ان ساعت ها که تو نبودی ببیند .
بی تو هیچ رنگی دیدنی نیست .
بی تو هیچ چهره ای نگاه نکردنی نیست ،
بی تو هیچ منظری تماشایی نیست ،
آنگاه که تو غایبی همه چیز باید غایب شود
هرگاه تو نیستی هستی ،هر چه هست حق ندارد که باشد .
در غیبت تو همه چیز باید در سیاهی پنهان شود ،
بی تو دیدن طاقت فرساست ،
بی تو نگاه های من در این عالم غریب می شوند ،
نبودی و او پلکهایش را بی تو نگشود
و شمعش را بی تو نیفروخت
و تو امدی و با سر انگشتان اعجازگرت پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و تو پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و…
و هر بار که پلکهایش را بر روی تو می بست
تا آن شمع خاموش سرد را بر می افروختی و نمی دانم و ندانستم چگونه اما…
بر می افروختی و صومعه روشن گشت
و فضا تابید و پرتو روشنگرش او لای پلکهای به هم فشرده ام پا به زندانهای نگاهم نهاد و تو پلکهایم را گشودی
و من سیمای تو را در پرتو شمع دیدم
و نگاه های من دیدند و دیدند که …آری!
باغ های بی انتهای بهشتی ، برج زیبای آرزویی ، گلدسته ی معبد خورشیدی .
و…
اکنون قطره های داغ شمع ، زبانه ی آتش شمع ،بال و پر رنگیت را می سوزد ،
گفتی از پرتو آن شمع تیره را روشن کنی
و حال از روز تیره تر شبت شد و من خود می دانم و مگو:
گفتم از شمع فروغی رسدم از شب شد
تیره روزم از این شمع که روشن کردم
….
گفتگوهای تنهایی
فوق العاده است
و تاسف انگیزه که دیگه این روح عظیم بین ما نیست.
آری..به قول دوستمون حیف شد این روح بزرگ رفت…
اما اندیشه هایش تا ابد در دلمون زنده است
احساس من اینه که دیگه مثل او در تاریخ تکرار نخواهد شد خوشحالم که معلم هستم