و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من !
ای که دست کینه تو ز مرگ در آن حال عطشم به نوشیدن جرئه هایی که از چشمه ی جاوید درون پر از عجایبت ، در پیمانه های زرین کلماتت می ریختی ، مرا بیتاب کرده بود – در این کویر سوخته پر هول تنها رها کرد ، ای که به من آموختی عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست و آن دوست داشتن است، و آن آسمان پر آفتاب و زیبای «ارادت» است، وآن بیتابی پر نیاز و دردمند دو روح خویشاوند است ، آشنایی دو روح سرگردان در غربت پر هراس ؤ خفقان آور این عالم است ،که عالمیان همه همزبانان و هم وطنان همند برادران و خواهران همند و در خانه خویشند و بر دامن زمین ، مادر خویش و در سایه زمان ،پدر خویش ،که زادگان زمین و زمانه اند و ساکنان خاک و پروردگان چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش وآرامند و شادند ، سیرند و سیرابند و خوش اندو خوشبختند و با هم آسوده سخن می گویند ، که کلمات دلالان چست و چابک آنانند و پادو های وراج و سبک مغزی که میان حفره های تنگ و تاریک و بوناک دهان ها و جوی های لجن گرفته و لزج و پر پیچ و خم گوش ها ، میآیند و میروند و و چه ها می برند؟ و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را ، در غربت این آسمان و زمیم بیدرد ،دردمند می دارد و نیازمند بیتاب یکدیگر می سازد دوست داشتن است ، و من در نگاه تو ای خویشاوند بزرگ من !
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت شوق فرار پدیدار ! دیدم که تو نیز تبعیدی این زمینی و قربانی معصوم این زمان
و من در آن تیغه ی مرموز و نا پیدای نگاه تو که از عمق چشمان پر غوغا یت ،آن من پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد و در گوشش قصه های آشنایی می سرود ، خواندم که تو نیز «ای در وطن خویش غریب» ، هموطن منی و ما ساکنان سرزمین دیگریم و بیهوده اینجا آمده ایم و همچون مرغان ناتوانی ، طوفان دیوانه عدم تو را در زیر این سقف ساده ی بسیار نقش افکنده است ، چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت و بی اضطراب خلایق، باز شناختم و محتاج تو شدم و بوی خوش دوست داشتن مشام «بودنم » را پر کرد و هوای دوست داشتن فضای خالی جانم را سرشار کرد و در دوست داشتن تو آرام گرفتم و در «تصویر بودن تو در این غربت » آسودم و شکیبائیم در زیر صخره ی بیرحم و سنگین «زیستن» – که بر سینه ام افتاده است ، به نیروی آگاهی من به حضور تو در زیر همین سقف کوتاه و بیدردی که بر سرم ایستاده است ، نیرو گرفت و دم زدن را و بودن را و حضور خویشتن را و غربت را و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را و سکوت رنج آور در بحبوحه ی هیاهو را و بیکسی هراس آور در ازدحام همه کس را و اسارت در دیگران را و پنهان شدن در خویشتن را و خفقان نگفتن ها را و عقده ی ننوشتن ها را و مجهول ماندن در پس پرده ی زشت آوازه ها را و بیگانه ماندن در جمع شوم آشنایی ها را و آتش پر گداز انتظار های بی حاصل را ، که این همه را چشمان هوشیار تو در من دید و زبان الهام تو از آن همه آگاهم کرد ، همه را و همه را با تسلیت مقدس و اعجازگر این که «می دانستم تو هستی» در خود فرو میخوردم و در زیر این آوار غم، بر پا می ایستادم و میرفتم و دم می زدم و زنده می ماندم و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر «نفس» گامی به تو نزدیک تر شوم و… …این زندگی من است
🙂
من لبخند زدم چرا این شبیه دو نقطه دی شد؟!!!