یعنی ممکن بود که اتفاق نیفتد؟

خدایا چگونه تو را سپاس بگذارم ؟ چگونه ؟ اکنون که ماسینیون مرده است و من ، در گوشه قبرستانی از شرق، تنها مانده ام و میان موجوداتی که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم .
احساس شگفتی است ! گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنایی با او در زندگی من تصادفی بود.
تصادف؟
یعنی ممکن بود که اتفاق نیفتد؟ ممکن بود من بمیرم و هرگز چنو مردی را که به اعجاز میمانست نبینم؟
چه وحشت آور است تصور آنکه ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید ، تصور زندگی من بی آشنایی با او ، تصور من بی او !
چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادی و نگاه احمقی داشتم ، از احتمال شباهتم با آنها که هرگز او را و یا –اگر باشد- کسی چون او را نشناخته اند بر خود می لرزم .
براستی این قلب اوست در سینه ی من می تپد

چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام ، بیهوده کفران نعمت می کنم ، هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است . روح های غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده ای که روزگار چندی مرا، بر سر راهشان کنارشان نشانده است!
این روح ها در کالبد من حلول کرده اند
و حضور آنها همه را در درون خویش ، هم اکنون بروشنی احساس می کنم، هماره با آنها زنده ام و زندگی می کنم .
در من حضور دارند ،
هرگز در زندگی غم جدائیشان را، رنج سفرشان و دوریشان را و مصیبت مرگشان را نخواهم داشت و
چه سعادتی است کسی که که زندگی کند و
یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود ،
همیشه با او خواهند بود…..
< معبود های من >

کویر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *