انسان گمگشته ی این خاکستان نا آشنا ، که خود را در زیر این آسمان کوتاه و غریب گرفتار می دیده ، سراسیمه و پی گیر ، در راه جستجوی آن «بهشت گمشده ی»خویش که می داند هست ، بر هر چه می گذشته که از او نشانی می یافته ، به نیایش زانو می زده و هرگاه که بر بیهودگی آن آگاه شده است ، بی آنکه در یقینش به بودن ِ آن نمی دانم کجا خللی راه یابد ، بیدرنگ نشانه ی دیگری را سراغ میکرده و در این به هر سو دویدن های خستگی ناشناس ، آنچه هرگز خاموش نگشته ، فریاد های رقت بار این گرفتار غربت بوده است که هنوز بیتابانه دست به دیواراین عالم می کشد تا به بیرون روزنه ای باز کند.
چرا انسان هرگاه دور از غوغای روزمرگی و برتر از ابتذال زیستن به خود و به این دنیا می اندیشد و در تا مل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق می گردد ، بر دلش درد پنجه می افکند و سایه ی غمی ناشناس بر جانش می افتد ، و دور از نشاط و شعف ، در تنهایی اندوه ناک خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود گفت وگویی دارد ،و بر خلاف ، هر چه به روزمرّ گی و ابتذال این جهان نزدیک تر میشود ، به پایکوبی و دست افشانی و شوق و شعف های کودکانه و گنجشک وار بیشتر رو می کند ؟
چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه و هنر با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟
چرا از روزگار ارسطو ، قاعده ی مکتوب بر این است که در هنر ، هر چه عمیق است و جدی غمناک است و هر چه سطحی و مبتذل، خنده آور و شاد ؟ چرا انسان ها ، و هر که انسان تر بیشتر ، به عمد در طلب آثار غم آور هنری اند و دوستدار اندوه ؟ مگر نه اینکه اندوه تجلی روحی است که چون برتر و آگاه تر است ، تنگی و تنگ دستی جهان را بیشتر احساس کرده است ؟ چرا مستی و بیخودی را دوست می دارند ؟ مگر نه این که در این حالت است که پیوند های بسیار آنان با آنچه زیستن اقتضا می کند ، میگسلد و بار سنگین هستن از دوش روح می افتد ، فشار خفقان آور و ملامت بار ِ بودن سبک میشود و تنها در این لحظات بی وزنی است که یاد تلخ غربت فراموش میشود و چهره ی زشت هستن از پیش چشم محو میگردد
چرا روح های بلند و عمیق ، اندوه پاییز ، سکوت و غروب را دوست می دارند؟ مگر نه این است که در این لحظه ها است که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟…