علی محبی:
1. آن ها که بیشتر با لوح ارتباط دارند ، لابد می دانند که تغییر شکل و شمایل لوح سابقه ای طولانی دارد. حقیقت این است که طراحی دوم پایگاه، که از تاریخ آبان 84 به نمایش گذاشته شد، به مزاق ما نیز خوش نیامد و از همان روز بنا را بر به هم زدن قواره¬ی پایگاه گذاشتیم. طرح اولیه ای نوشته شد و با یک تیم گرافیکی و فنی هماهنگی هایی شد و قرار بر این شد که پایگاه در نوروز 85 با طرحی نو به مخاطبان ارائه شود. به هر علت، این کار عملی نشد و ما دل مان را خوش کردیم به گروهی دیگر و طراحی دیگر. طرح مجدداً نوشته شد و در تابستان 85 قرارداد فنی و گرافیکی منعقد شد و این بار قرار بود که سایت جدید لوح در دی ماه ارائه شود. اما ابر و باد و خورشید و فلک، همه انگار دست به دست هم داده بودند که چنین اتفاقی نیفتد و ما تا تیر ماه 86 منتظر بمانیم. چند روز قبل بود که آقای مهندس خلیقی پیام کوتاهی فرستاد که سایت برای روز سه شنبه آماده خواهد بود، یعنی سالروز شهادت دکتر شریعتی!
2. شریعتی! نامی که پس از سی سال¬ به احترام¬اش، جمعیت حسینیه ارشاد سرشار از پیر و جوان و دختر و پسر می شود. نام و عنوانی آن قدر مظلوم که حتی بین کسانی که گمان می کنند دوست اش دارند هم غریب است. برای اش مراسم بزرگداشت می گیرند تا خود را نشان دهند. شریعتی تمام افتخارش این بوده است که در عصری که حرف زدن از اسلام، محمد، علی و فاطمه در فضای روشنفکری «امل بودن» به حساب می آمده است از دین سخن گفته است و حالا… آن ها که در سال روز هجرت اش بیانیه می دهند و سخنرانی می کنند و می نویسند همه ی حواس شان به این است که مبادا از آرمان و اصول شریعتی حرفی به میان آید. احسان شریعتی می گفت و چه خوب می گفت که بزرگترین ظلم به شریعتی این است که از او یک عکس و مجسمه بسازیم و چه قدر دوست دارند آقایان و خانم ها که شریعتی در یک عکس خلاصه شود. یک عکس از شریعتی نقاشی می کنند و کنارش گل و بلبل می کشند. می گردند و یک جمله ی عاشقانه از کویر پیدا می کنند و شریعتی را خلاصه می کنند در یک کارت پستال که ملت روز ولنتاین به هم هدیه می دهند. انگار نه انگار که این شریعتی همان کسی است که در روزگار خفقان شدیدترین فریادها را سر می داده است که: ای علی! با من بگو هر لحظه تو کجا هستی و چه می کنی تا بدانم هر لحظه کجا باشم و چه کنم…
3. چند سال قبل در دانشگاه ما مراسمی برای بزرگداشت آقای مطهری برگزار شده بود که دو سخنران داشت: دکتر محمد اسدی گرمارودی و یکی دیگر از اساتید. آقای دکتر به عنوان سخنران اول بالا رفت و بحثی را راجع به مرحوم ، موافقان و مخالفان فکری ایشان مطرح کرد، نتیجه گیری کرد و به اتمام رساند. بحث بسیار خوبی بود، از همان ها که باید برای بزرگداشت یک متفکر در فضای آکادمیک باشد. دقایق آخر سخنرانی ایشان بود که سخنران دوم وارد جلسه شد و به همراه اش تیم زرهی تا خرخره مسلح صدا و سیما برای فیلم برداری. بی توجه به سخنرانی استاد و فضای آکادمیک وسایل خود را در سالن مستقر کردند و اگر لازم بود داد هم زدند و صبر کردند تا سخنرانی استاد تمام شود و دومی بالا رود. با پائین آمدن استاد و بالا رفتن بعدی در یک لحظه سالن روشن شد: پروژکتورها برای سخنران روشن شده بود! دوربین یک و دو و سه آماده ی ضبط بودند. این سخنران صحبت دوم اش را با نام خدا و یاد مطهری آغاز کرد و سپس وارد ادامه ی بحثی شد که هفته ی قبل در دانشگاه علم و صنعت مطرح کرده بود و از تلویزیون پخش شده بود و لابد نمی توان آن را ناتمام گذاشت!
4. یک کتابِ لابد ارزشمند تاریخی نوشته شده است در چند جلد. ادعا هم می شود که تحقیقی ترین کتاب راجع به انقلاب اسلامی ایران است. بی شک هر کتابی که راجع به انقلاب ایران نوشته شود، باید بخشی از صفحات اش را به شریعتی اختصاص دهد. اتفاقاً در این کتاب هم همین اتفاق افتاده است. سید نویسنده ی محترم کوشیده است تا راجع به شریعتی و نقش او در انقلاب صحبت کند و از آن جا که احتملاً تلاش اش در مسیری بوده است که طرحی نو دراندازد، حرف هایی جدید زده است. صفحه ها مدرک و دلیل آورده است تا به زعم خودش اثبات کند که شریعتی ساواکی بوده است! و همه ی این زندان افتادن ها و شکنجه و تبعید و سانسور و فشار و در نهایت شهادت هم صحنه سازی بوده است لابد برای رد گم کردن! بعدتر این سید در فصول دیگری هم دلیل آورده است که چمران جاسوس سیا و موسی صدر عامل اسرائیل بوده است…
5. در روستایی چو افتاد که یک عابر گذری که کور مادرزاد بوده است از امامزاده سید حسن شفا گرفته است. آقای ده مراسمی ترتیب داد و همه ی مردم را جمع کرد و دستور داد ایشان را بیاورند، به احترامش بلند شد و او را در آغوش گرفت. از او پرسید که چطور شد که این اتفاق افتاد. او تعریف کرد که به حالت اضطرار افتاده بودم، سیدی با لباس سبز آمد و دستی بر چشمان من کشید و از آن لحظه به بعد من بینا شدم. آقا پرسید یعنی تا آن روز هرگز نمی دیدی؟ گفت نه. آقا پرسید الان می بینی؟ یعنی می توانی رنگ گل های قالی را تشخیص دهی؟ گفت آری و شروع کرد رنگ گل های قالی را نام بردن… آقا با عصا بر سر او کوبید و فریاد زد: شیاد متقلب! تو که کور مادرزاد بودی از کجا رنگ را شناختی؟ راست قضیه را بگو که چیست. به این جا که رسید متولی امام زاده به عذرخواهی از آقا برخواست و گفت: چند وقتی بود که اعتقاد مردم به اما زاده کم شده بود. ارتزاق ما هم از قربانی هایی بود که نذر اما زاده می شد. با خود نشستیم و فکر کردیم چه کنیم تا مردم دوباره به امام زاده اعتقاد پیدا کنند. این بود که با کمک این مرد رهگذر این نقشه را پیاده کردیم… حالا شده است حکایت ما و شریعتی که سعی داریم کوچکی خودمان را زیر بزرگی او پنهان کنیم بلکه نام و نانی از دین به دنیای مان برسد. او که رفت و دست اش از این دنیا کوتاه شد، خدا آخر و عاقبت همه مان را به خیر کند.
زیاده جسارت است…
برگرفته از سایت لوح : http://www.louh.com
بسیار جالب و زیبا نوشته شده بود …. چه حرفای خوبی داشت … انی ممنون از این پست ..
قربون سجاد.