بابا علی بابای خانه نبود

منا شریعتی دختر دکتر شریعتی که در زمان مرگ پدرش ۶ ساله بود بعد از شنیدن مرگ پدرش چنین می نویسد:

بابا علی بابای خانه نبود در چشم کوچک من معمایی بود غریبه ای بود که گاه حضور پیدا می کرد و حضورش هیاهو بر پا می کرد و این حضور چنان کم بود که از مادرم می پرسیدم (این آقا کیه؟!)

بابا علی بابایی بود که گاه می آمد و تمامی عشق ناداده اش را در لحظه ای جمع میکرد و همچو طوفانی بر سر خانه می ریخت!و من نمی فهمیدم که چرا مرا آنچنان بغل می کند و بی رحمانه می بوسد تا صدای گریه ام بلند شود! چرا که در ذهن کودکانه ام نمی دانست برای چنین مردی حتی شنیدن گریه فرزند خود یک حادثه بود! حادثه ای که به قول خودش ممکن بود اتفاق نیفتد! بر شانه هایش سوار می شدم و او را میزدم و از او می پرسیدم (چرا مادرم را تنها می گذاری؟!)و او که نمی دانست به کودک چهار ساله اش چه بگوید ستاره ها را نشانم می داد و در ذهنم بذر خیال می پاشیدو سؤال. سؤالی که می بایست سالها بعد، بدون او به آن پاسخ می دادم.بابا علی خنده های بزرگ و قوی بود که سؤال های عجیب و غریب می کرد و در آن روز های معدود حضورش ، از صبح در اتاق عجیب و پر کتابش زندانیم می کرد و برایم قصه می گفت. قصه هایش چنان هیجان انگیز بود که در ذهنم به شکنجه ای عزیز می مانست! در قصه هایش از سفر و خطر و حادثه میگفت!…و می گفت «قصه ای که در آن حادثه و خطری نبا شد قصه نیست ،خبر است» آن روزها نمی دانستم که قصه ای که خبر نیست زندگی است!زندگی که در ان گردنه های بسیار است.

این بابای پر توقع شوخ، آرام آرام ذهن مرا با سوال کردن و فکر کردن آشنا می کرد و مفاهیم ساده زندگی از قبیل درس،دانشمند،خوبی،بدی را با مثال های ساده و شوخیهای زیرکانه اش زیر سؤال می برد،بدون هیچ جوابی! و مرا با سؤال ها و جواب های خودم تنها می گذاشت! چون میدانست بعد از این باید به این سؤال ها به تنهایی پاسخ گویم.

برای من آمیزه ای از عشق، مهربانی،اعجاب و امنیت بود یک دوست بود نه چیز دیگر!

هنگامی که در سال ۵۶ پس از شهادتش به سوریه رفتیم، در آن ازدهام عجیب ایرانی و عرب و مبارزین فلسطینی با آن چپیه های مرموز دریافتم که اتفاقی افتاده است . احساس کردم که دیگر پدر مسافرت نیست، بیمارستان نیست، زندان نیست و احتما لآدیگر نخواهد آمد.

از مادرم که آن روزها یک قهرمان دردمند بود، پرسیدم «بابا کجاست؟مسافرت است؟»گفت: آره گفتم بیمارستان است ؟ گفت : آره! با ذهن کودکانه ام حقیقت درد ناک پشت این دروغ را در یافتم. کاغذی ساختم با مدادی که یکی از دوستان به من داد. بابا علی را کشیدم، کله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان همیشه خندانش را.

مردم گریستند، فهمیدم چه شده. دیگر از کسی نپرسیدمو تا سالها نخواستم بپرسم. فقط یک بار خواهرم سارا گفته بود:

بعضی ها همیشه هستند هر چند که با ما نباشند… این کافی بود، چون بابا علی همیشه بود

____________

طرحی از  یک زندگی پوران شریعت رضوی

2 دیدگاه دربارهٔ «بابا علی بابای خانه نبود»

  1. وقتی کتاب کویرت را خواندم و به آن بخش از کتاب رسیدم که در باره عشق والدین به فرزند نوشته بودی و آن احساس بی همتائی که درباره ی مرغی که بیست روز یا به تعبیر دیگر بیست سال از تخم مرغ با چه عشقی نگه داری می کند و بعد از جوجه شدن ، چه شور و شوقی که در وجودش نیست . برای من هم لذت بخش بود اما وقتی داستان به جائی رسید که آن مرغ که این چند ماه جوجه را با عشق و محبت بی نظیر خودش نگهداری می کرد به یکباره به جوجه خود حمله کرد و او را زخمی کرد و تا سالها این معما برایت بی جواب بود که عشق و محبت چند ماهه بی دریغش را سند قضاوت کنی یا این بی محلی و ترد کردن و پرخاشگری . یاد آن مطلبی افتادم که ماسینیون در پاسخ به نظرتان که ((اسلام خصوصیات برتر زیادتری نسبت به سایر ادیان دارد))اینچنین شرح داد :((بله ، همینطور است ، حقیقت است ! عالی ! عالی ! اما دردناک ! تراژدی بسیار غم انگیزتر و زشت تر از آن است
    که تو می اندیشی . تو که نمی بینی))
    نمی دانم آن لحظه چه حسی داشتم .تنها راه این بود که یک لحظه فکر کنم . به چی ؟؟؟
    به اینکه من الان دختری 4 ساله دارم ولی خصوصیات اخلاقیم قابل مقایسه با دکتر شریعتی نیست با این حال اگر بدانم سرگذشتم به کجا ختم می شود و حدود چند سال دیگر ترک دنیا می کنم .
    تنها راهی که دخترم و خانواده ام را بعد از مرگ من، به زندگی امیدوار نگه می دارد و انگیزه رفتن به راه و خوشبختی و سعادت را در وجود آنها شدت می بخشد این است که به من وابسته نباشند .که من با وجود اینکه با تمام وجود به آنها نیاز دارم به خاطر خطری که تهدیدشان می کند از آنها دوری کنم .
    و این همان ایثار بزرگی است که فقط از مردی اینچنین بزرگ بر می آید
    در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
    یادش گرامی باد .

    یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
    کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
    یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

  2. با سلام خدمت شما
    شگفتا وقتب که بود نمی دیدم .وقتی می خواند نمی شنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند

    با ارزوی موفقیت برای شما

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *