اگر پاپ و مارکس نبودند

اگر پاپ و مارکس نبودند، هم فلسفهء تاریخ به گونه‌‏ای دیگر تدوین می‏شد و هم نهضت عدالت‏خواهی و ضد طبقاتی و ضد استثماری و گرایش وجدان عصر ما به سوی سوسیالیسم و نفی نظام سرمایه‏داری در جهان، که در این یک قرن گسترش یافته و جهت فکری عام روشن‏فکران جهان را مشخص ساخته است، به گونه‏ای دیگر طرح می‏شد.

در اروپا، پاپ که مظهر نیروی مذهب و وارث تاریخ مذهب تلقی می‏شد، مذهب را به صورت یک نظام فکری متحجر و ارتجاعی، و در عین حال، وابسته به دیگر طبقات حاکم، یعنی زورمندان و زرمندان ساخته بود و طبیعی است که مذهب نقش توجیه وضع موجود و تسکین توده‏های محروم و جانشین کردن بهشت موعود در اذهان مردم، به عنوان جبران جهنم موجود در زندگی آنان باشد. چنان‏که همه‏ء استعدادهای متعالی انسانی، چون فلسفه و عقل و منطق و هنر و ادبیات و علوم، چنین بود.

پس از رنسانس، که عقل و علم آزاد شدند و ملت‏های اروپایی از سلطه‏ء حکومت امپراتوری پاپ نجات پیدا کردند و استقلال خود را به دست آوردند و به سرعت رشد پیدا کردند و به جای فئودال‏های پراکنده، ملت‏های نیرومند تشکیل شدند و به جای تقلید و تکرار کلمات قصار قدما و علم و عقل، به کشف و عقل پرداختند، خودبه‏خود روح آزادی‏خواهی و روشن‏فکری و بینش علمی و منطق علمی جدید در برابر نیروی مذهب جهت‏گیری کرد و مذهب رسمی هم در برابر آن به مقاومت پرداخت. رشد بورژوازی هم که اساساً با روح زیبایی و خیر و معنویت و تعالی وجودی و ارزش‏های متعالی اخلاق انسان مغایر است و با پول‏پرستی بیش‏تر دم‏ساز است تا خداپرستی، این جهت‏گیری ضد مذهبی را تقویت کرد. به‏خصوص که نمایندگان نهضت علمی و فکری پس از رنسانس، روشن‏فکرانی بودند که از میان طبقهء متوسط، یعنی بورژوای نوپای اروپا برخاسته بودند. طبیعی است که هم از نظر روح طبقاتی با روح مذهب بیگانه بودند و حتی از آن بیزار بودند، و هم از نظر طبقاتی به این دلیل که نظام فئودالیته‏ی قرون وسطی را عقب می‏راند، به ویرانی آن همت گماشته بودند و مذهب رسمی موجود، رؤسای فکری و فرهنگی آن نظام بوده، طبعاً با مذهب نیز درافتادند.

در همین حال ماشین وارد شد و سرمایه‏داری تجاری و کارگاهی، بدل به سرمایه‏داری صنعتی شد و تمرکز سرمایه‏ها و تمرکز کارگران را پدید آورد و تمایز صفاتی را مشخص‏تر و رویاروتر کرد و قدرت تولیدی شگفت ماشین، که در دست سرمایه‏دار بود، هم بر اساسش افزود و هم بر میزان بهره‏گشی از نیروی کار کارگران، و در نتیجه ضریب استثمار طبقاتی را چند برابر کرد و تضاد طبقاتی را فاحش‏تر. و در نتیجه، جنگ طبقاتی بسیج افکار آزاد و وجدان‏های عدالت‏خواه علیه استثمار و ماشینیسم و سرمایه‏داری و نجات طبقه‏ی کارگر، که هر روز بیش‏تر استقلال و آزادی خود را از دست می‏داد و حتّی ماهیت انسانی خود را می‏باخت و به صورت شیئی درمی‏آمد و ابزاری متصل به دستگاه‏های عظیم ماشین، که بر خلاف حتی دهقان قدیم، هیچ نداشت و تنها نیروی کارش را می‏فروخت و مزد آن را می‏گرفت. آن هم فقط به میزانی که بتوانند نیرویی را که ماشین از او گرفته است، برای روز دیگر جبران کند. درست مثل فقرایی که هیچ ندارند و برای سیر شدن، خون خود را می‏فروشند و در عوض یک کوپن غذای چرب به آنان می‏دهند تا تنشان خون شود و بار دیگر بفروشند و این تکرار، نامش زندگی است. در چنین شرایطی مارکس، که هم یک فیلسوف هگلی بی‏خدا بود و هم یک روشن‏فکر یهودی قربانی نژادپرستی و تبعیض‏های ضد انسانی مذهبی کلیسا، تحت تأثیر نهضت‏های کارگری قرار گرفت که اروپا، به‏خصوص آلمان و فرانسه و انگلیس را فرا گرفته بود و مکتب‏هایی چون سوسیالیسم و کمونیسم و سندیکالیسم، به‏ویژه از فرانسه نضج می‏گرفت که روح و هدف همگی نجات انسان از بیماری مادی شدن در نظام بورژوازی حاکم، با خود بیگانه شدن در برابر ماشین، مبارزه با فروش کار به عنوان جوهر حقیقی انسان در قبال مزد و نفی استثمار وحشیانه‏ای که ماشین هر روز وحشیانه‏ترش می‏کرد و نابودی سرمایه‏داری خصوصی که همه را دیوانه‏وار به دنبال افزون‏طلبی و حرص پول‏پرستی و زراندوزی تصاعدی (تکاثر) می‏دواند و از میان بردن تضاد طبقاتی که جامعه‏ی انسانی به دو صفت متخاصم تجزیه می‏کرد و آزادی طبقات محروم، و به‏ویژه کارگز صنعتی، که به صورت پرولتر جدیدی درآمده بود، از اسارت مزدوری و ماشین و تولید برای سرمایه‏دار و به طور کلی، آحاد جامعه‏ای عاری از تضاد طبقات و رابطه‏ی استثماری جانشین کردن «ارزش کار به جای ارزش پول».

مارکس با چنین سابقه‏ای و روحی و بینشی، و شرایط تاریخی و اجتماعی، کاری که کرد، تبیین و تشریح و تدوین ایدئولوژیک این نهضت بزرگ انسانی و جنبش انقلابی ضد طبقاتی و ضد استثماری بود. وی برای آن که پیروزی این نهضت را قطعی و جبری معرفی کند، آن را نتیجه‏ی جبری قوانین اجتماعی و عوامل مادی قلمداد کرد که خارج از خواست انسان‏ها و اراده‏ی آن‏ها است و برای آن که این قوانین را علمی نشان دهد و این جنبش را مرحله‏ی نهایی یک سلسله تحولات تاریخی جبری، سراغ تاریخ رفت و به جبر مادی تاریخ تکیه کرد و فلسفه‏ی تاریخ خود را بر این اساس تدوین نمود و برای آن که این تضاد و تنازع را که در این عصر، با پیدایش ماشین و سرمایه‏داری به صورت یک جنگ تمام‏عیار درآمده بود اهمیت و اصالت فوق‏العاده بخشید، تمامی جنگ‏ها را طوری در طول تاریخ بشریت، جنگ اقتصادی معرفی کرد و سراسر تاریخ را و تمامی فرهنگ‏ها و نهضت‏ها و مکتب‏ها را در سرگذشت انسان، به همان چشم نگریست که در عصر ماشین و سرمایه‏داری و اصالت تولید و اقتصاد، یعنی قرن نوزدهم اروپای غربی مطرح بود. از همین زاویه مذهب را دید و آن‏چه را در چهره‏ی پاپ می‏بیند، در سیمای مسیح نیز نشان گرفت. در حالی که چهره‏ی پاپ به امپراتور روم بیش‏تر شبیه بود تا عیسی مسیح ماهی‏گیر پابرهنه‏ای از فلسطین، که موعود قومی مظلوم بود و قربانی قدرت‏های حاکم، و تاجی از خار بر سر داشت و می‏گفت اگر یک طناب ضخیم کشتی به سوراخ سوزن برود، یک زراندوز هم به بهشت می‏تواند رفت. مقصود از پاپ، تنها پاپ قرن نوزدهم نیست. حتّی مقصود دستگاه کلیسای کاتولیک نیست. بل‏که مقصود، طبقه‏ی رسمی روحانیتی است که به نام مذهب‏های گوناگون در اوّل تاریخ نیروی ایمان جامعه را در اختیار داشتند و از سیمانی برای تحکیم نظام ظالمانه‏ای که اکثریت مردم را قربانی اشرافیت یک اقلیت حاکم می‏کرد، می‏ساختند. این بود که به عنوان زیربنای فکری سوسیالیستی، ماده‌پرستی را برگزید تا به عقیده‏ی خود زیربنای فکری اشرافیت و حاکمیت و استبداد و جمود را، که مذهب را، نفی کند و برای نفی آن، ریشه‏ی خداپرستی را که مذهب بر آن استوار است، قطع نماید.

امّا اگر روشن‏فکر انسانی است که آزاد می‏اندیشد و درون می‏بیند و خود به کشف و طرح و تجزیه و تحلیل مستقیم در واقعیت‏های عینی می‏پردازد و مستقلاً اجتهاد می‏کند و راه می‏یابد و راه می‏نماید، باید از تقلید بپرهیزد و باید از تکرار قضاوت‏های دیگر حذر کند و باید تحت تأثیر نبود و شخصیت و جاذبه‏ی قهرمانان و بزرگان و پیشوایان قرار نگیرد و به گفته‏ی علی، آموزگار حقیقت، «رجال را به حق بشناسد و ارزیابی کند؛ نه حق را به رجال.» بنابراین، من و تو، روشن‏فکر وابسته به جامعه‏ای دیگر و تاریخی دیگر و وضعی دیگر و مذهبی دیگر و حتّی زمانی دیگر، باید از سقوط به مرحله‏ی مؤمن عامی مقلدی (که رساله‏ی مرجع تقلید خود را عمل می‏کند و از او فتوا می‏گیرد) «مدپرستان فکری» نوگرایی جلوه کند و اگر روشن‏فکری مارکس ارزشی دارد، تنها در این است که کوشید تا نهضتی را که بدان وابسته بود و آرمانی را که بدان ایمان داشت، بشناسد، تجزیه و تحلیل علمی کند، تفسیر نماید، بدان جهت فکری بخشد، تاریخ خود را به سود این نهضت تدوین کند و به یاری فلسفه و منطق و علم و اقتصاد و جامعه‏شناسی و انسان‏شناسی، آن را مسلخ نماید و به طبقه‏ی کارگری که در برابرش خود را متحد می‏یافت، آگاهی طبقاتی و سلاح ایدئولوژیک دهد و بنابراین، تقلید آگاهانه و علمی و روشن‏فکرانه از او، این نیست که به تکرار کورکورانه‏ی کار او بپردازیم و نسخه‏ی او را از چشم‏بسته عمل کنیم. بل‏که این تقلید، یک بیماری عامی است از یک طبیب متخصص. تقلید یک سالم آگاه این است که هم‏چون او بکوشیم تا خود طبیعی متخصص شویم و این تقلید یکی نیست اگر مارکس، که مذهب را در چهره‏ی پاپ کاتولیک می‏شناسد و نقش مذهب را نقش کلیسا در قرون وسطی می‏گیرد و به همین اندازه از تاریخ مذهب آگاه است که تنها نیروی مذهب حاکم را در تاریخ می‏بیند و در نتیجه، قیام موسی را در قدرت خاخام و احبار و صهیونیسم را می‏بیند، و مکتب عیسی را در نظام کلیسا، و اسلام محمّد را در قدرت سلسله‏ی خلفا، و تشیع علوی را در سلطنت صفوی… ما با تکرار این احکام، نه تنها یک سوسیالیست نخواهیم شد و یک روشن‏فکر مسؤول حقیقت‏پرست نخواهیم بود، که به صورت خوارترین مقلد چشم‏وگوش‏بسته و یا خود بیگانه‏ای نزول خواهیم کرد که در برابر مرجع تقلید خویش، نه تنها قدرت تشخیص و حق قضاوت و استقلال رأی خود را نفی و طرد می‏کنیم و تکذیب می‏نماییم.

شناخت امروز ما از تاریخ و از مذهب، بسیار وسیع‏تر و عمیق‏تر از شناختی است که ماتریالیست قرن ۱۹ داشت. مذهب ناشی از جهل یا ترس یا روح جمعی قبایل، به صورت‏های اجتماعی مذهب است، که مذهب در طرف اجتماعی خاصی شکلی هم‏ساز با نظام فکری و مادی آن گرفته است. در حالی که امروز ما قادریم مذهب را به عنوان یک استعداد ویژه‏ی انسانی و بعدی از ابعاد روان بشری، از صورت عینی آن در حالی یک نظام تولیدی و اجتماعی حاص در یم مرحله‏ی تاریخی خاص، تفکیک کنیم. مذهب، احاسی است که از «خودآگاهی وجودی» انسان سر می‏زند و او را به سوی کمال وجودی، از طریق پرستش ارزش‏های متعالی می‏خواند و در تکامل‏‌یافته‌‏ترین مرحله‏ی آن، که توحید است، مجموعه‏ی این ارزش‏های متعالی از قبیل زیبایی، خیر، بینایی، آفرینندگی، اراده‏ی آزاد، دانش، کمال، هدایت، استعنا، حقیقت، حق، عدالت، دشمنی با جهل و ظلم و ذلت،… در وجودی معبودی به نام خدا پرستش می‏شود و برای تقرب به آن، کوشش می‏شود. اگر چنینی نیرویی در نظام‏های طبقاتی حاکم بر تاریخ، در خدمت قدرت‏مندان قرار گرفته به زیان مردم، این بدترین و فاجعه‏آمیزترین شاهد قربانی شدن انسان در این نظام‏های ضد انسانی است و مظلوم‏ترین حق و عزیزترین شهید انسانیت در تاریخ، نامش «مذهب» است و رسالت روشن‏فکر انسان‏دوست، نجات این قربانی و احیای این شهید تاریخ است؛ نه طرد و نفی و تکذیب و حتّی آلودن آن‏چه در این صورت روشن‏فکر آزادی‏خواه و انسان‏دوست، با دشمنان همیشگی بشریت و قداره‏بندان و قدرت‏مندان و جادوگران و افسون‏سازان و ساحران فرعون‏ها، که مذهب را مسخ کرده و قربانی منافع طبقاتی خویش ساختند، هم‏دست و هم‏داستان می‏شود. آری؛ نقش طبقاتی مذاهب رسمی، همیشه نقش ضد مردمی بوده است و در مسیر منافع طبقات حاکم. امّا مگر نقش فلسفه و علم و هنر و ادبیات و صنعت چنین نبوده است؟ در این صورت روشن‏فکر مسؤول، برای خدمت به خلق محروم، باید این ارزش‏ها را از انحصار طبقاتی‏اش رها سازد و به خدمت خلق آورد، یا از ریشه آن‏ها را نفی کند و به طور مطلق در برابرشان جبهه‏گیری نماید؟ توده‏های بی‏خانمان هرگز از صنعت و هنر و معماری نصیبی نداشته است. معماری همواره در طول تاریخ، خدمت‏گزار انحصاری و اختصاصی کاخ‏نشینان وبده است. در این حال، تعصبی خنده‏آور نخواهد بود که احساسات مردمی ما را برانگیزد. یک ذهن پیش‏رفته‏ی عادی نیز به سادگی می‏تواند «معماری» را از «آثار معماری» تفکیک کند. وانگهی، کدام مذهب امروز پیش از مسلمانان، این جامعه‏شناسی مذهبی است که اسلام را از نظر جهت‏گیری یک مذهب اجتماعی با گرایش زمینی واقعیت‏گرا، توجه طبیعت و اقتصاد و اجتماعی و حتّی به‏شدت سیاسی می‏شناسد و قرآن «مردم عدالت‏خواه» را در صف پیامبران نام می‏برد و بزرگ‏ترین صفت خدایی خویش را «قائم بالقسط» می‏خواند و انسان‏هایی که در نظام‏های ضد انسانی محکوم و ضعیف و محروم شده‏اند (مستضعفین) به رهبری انسان‏ها و وراثت زمین نوید می‏دهد و این پیروزی را جبری و قطعی می‏شمارد.

و پیامبرش، چندان به اصالت زندگی مادی، به عنوان لازمه‏ی جبری و اجتناب‏ناپذیر زندگی معنوی، می‏اندیشد که رسماً اعلام می‏کند که «هر که معاشی ندارد، معاد ندارد.» و سراسر زندگی و مبارزه‏اش در ویران کردن نظام فکری و اجتماعی و اخلاقی و اقتصادی اشرافیت وقت بوده است. چه‏گونه این مذهب را با مذهب‏های صوفیانه‏ای که رستگاری انسان را از طریق زهد و ریاضت و عبادت فردی و انزوای اجتماعی و نفی وابستگی به جمع سرنوشت خلق و حتّی فراموشی جامعه و جهان و فرو رفتن در درون خود ارائه می‏توان یکی شمرد و درباره‏ی دو موضوع متناقض و دو قطب متضاد، یک قضاوت مشترک کرد و هر دو را مترادف خواند.

و امّا اسلام؛ کدام اسلام؟ کدام روشنفکری است که از جامعه‏ی اسلامی برخاسته باشد و با حداقل شناختی که طبیعتاً از اسلام دارد، نتواند میان اسلام به عنوان مذهبی حاکم در تاریخ، و اسلام به عنوان مذهبی محکوم و قربانی و شهید در همین تاریخ، تمییز دهد و به راستی باور کرده باشد که خلافت اموی و عباسی و سلطنت‏های وابسته یا وارث آن، ادامه‏ی راستین رسالت پیامبر است؟ چنین باوری چنان ساده‏لوحانه است که باید در میان عوامی که قربانی قرن‏ها توطئه‏ی تبلیغاتی دستگاه‏های جباران، که به نام اسلام، مردم را به تسلیم می‏خواندند، جست؛ [نه] در زبان یک روشن‏فکر آگاه و حق‏پرستی که هم هوشیار است و هم تاریخ خویش را خوب می‏شناسد. روشن‏فکری مثل طب و تکنیک نیست که از کتاب‏هایی که در این رشته، دانش‏مندان اروپا نوشته‏اند، بتوان آموخت. روشن‏فکری، هوشیاری است و داشتن دو چشم باز و بینا در برابر واقعیات، و در نخستین قدم، شناخت دقیق و راستین تاریخ و فرهنگ خویش. و کدام روشن‏فکر متسطی است که اسلام را در زندگی و رسالت و مسؤولیت محمّد نبیند و خلافت را ملاک قضاوت گیرد؟ علی را، که هیچ انقلابی در جهان همانند او نزیسته است و نجنگیده است و حکومت نکرده است، مثال اسلام نگیرد و روحانیون وابسته به دربارها را تجسم اسلام تلقی کند؟ ابوذر را، که در مبارزه با سرمایه‏داری و طبقه‏ی جدید حاکم جان داد، نمودار گرایش ضد طبقاتی اسلام نشناسد و عثمان را، که از او جان گرفت، بشناسد؟ بلال را، که در توحید نفی بردگی و آزادی خویش را به عنوان یک برده می‏یافت، مصدای اجتماعی توحید نشمارد و عبدالرحمن بن عوف را، که هزار برده داشت، به عنوان این که از رجال جامعه‏ی اسلامی بوده، اتهامی به توحید تلقی کند؟ و نقش سلسله‏ای از خاندان‏های اشرافی را که وارث جاهلیتند و مقلد سلطنت ساسانی و امپراتوری رومی، مترادف نقش مذهب بداند و نقش سلسله‏ای از شهیدان را در طول ایت تاریخ، که صادق‏ترین فرزندان انقلاب اسلام بوده‏اند، ندیده انگارد؟

کدام روشن‏فکری است که امروز نداند که مذاهب بزرگ، همگی در آغاز، عصیانی علیه قدرت‏های حاکم و قیامی برای نجات مردم محکوم بوده‏اند و این نظام طبقاتی حاکم بر تاریخ بوده است که همواره ثمرات این انقلاب را برای تحکیم وضع موجود در جهت منافع طبقاتی خویش، استخدام می‏کرده است. و مگر امروز «سوسیال دموکراسی» در اروپا، بزرگ‏ترین حافظ و مدافع نظام سرمایه‏داری، و قوی‏ترین مانع انقلاب کارگری نشده است؟ در حالی که سوسیالیسم و دموکراسی، دو موهبتی است که ثمره‏ی پاک‏ترین خون‏ها و دست‏آورد عزیزترین شهیدان و مترقی‏ترین مکتب‏هایی است که اندیشه‏ی روشن‏فکران و آزادی‏خواهان و عدالت‏طلبان به بشریت این عصر ارزانی کرده است؟

اگر مارکس و پاپ نبودند، نهضت ضد طبقاتی و ضد استعماری و ضد سرمایه‏داری و ضد استعماری که آرمانش نجات انسان از مادی‏گری و روح کثیف بورژوازی و کسب آزادی و امکان تکوین کامل فطرت راستین انسان، و تکامل ارزش‏های وجودی این نوع و رشد معنوی وی از طریق آزاد کردن افراد از بند زراندوزی و مزدوری است، فلسفه‏ی تاریخ را نه با نفی مذهب، بل‏که با اتصال این نهضت به همه‏ی نهضت‏های پیامبران، که در طول تاریخ از قلب توده‏ها به پا خواستند و با تبر توحید، بت‏ها و خدایان شرک را، که مظاهر تفرقه‏های نژادی و قومی و طبقاتی و خانوادگی بودند، در هم شکستند و انسان‏ها را به رستگاری و آزادی و عدالت و حق‏طلبی و تقوی و برابری و نفرت از ظلم و جهل و جادوگری و جور و دنیاطلبی و پرستش و ارزش‏های متعالی انسانی فراخواندند، تدوین می‏کرد و در این صورت، نه تنها حقیقت تدوین نشده بود، بل‏که سوسیالیسم به جای این که بر پایه‏ی یک بازی کوردیالکتیکی، عوامل مادی که جبراً عمل می‏کنند و انسان در آن دستی ندارد، استوار شد، بر پایه‏ی اراده و آرمانی بنا می‏شد که از عمق فطرت و ذات نوعی انسان سر زده است و در طول تاریخ، همواره انسان‏ها در تلاش آن بوده‏اند و به جای این که امروز نیروی عظیم مذهب در جهان، و به ویژه در دنیای سوم، جبراً در برابر آن بایستد و طبیعتاً از آن بهراسد، و در نتیجه نیروی معنوی ژرف و پایداری گردد که استعمار و سرمایه‏داری برای مبارزه یا هر جنبش مردمی بدان طمع بندد، به عنوان قوی‏ترین پشتوانه‏ی معنوی و روحی و فکری.

این نهضت در عمق محروم‏ترین گروه‏های اجتماعی و طبقات استثمارشده و ملت‏های استعمارزده به شمار می‏آمد و عمل می‏کرد. ما، روشن‏فکران این قرن، و به‏ویژه روشن‏فکران وابسته به ملل جهان سوم، و بالاخص جوان اسلام، باید خود را از آن‏چه حاصل فکری ناشی از تضاد میان مارکس و پاپ در آغاز عصر سرمایه‏داری و سوسیالیسم بوده است رها کنیم و روح انقلابی و آرمان عدالت‏خواهی و گرایش مردمی و نهضت ضد استعماری و ضد سرمایه‏داری ضد طبقاتی را که به عنوان مسؤولیت انسانی روشن‏فکران در عصر ما گسترش می‏یابد، با آن مکتبی که به نام توحید در طول هزاران سال تاریخ ما علیه شرک، در چهره‏ی فکری و نژادی و قومی و طبقاتی‏اش، می‏جنگیده است و همواره پرچم‏دار برابری و آزادی و عدالت بوده است و سلسله‏ای پیوسته از تضاد میان حق و باطل، قسط و ظلم، محکوم و حاکم، شهید و جلاد، آگاهی و جهل، مذهب و جادو، و بالأخره الله و طاغوت را از آغاز بشریت تا آخرالزمان، که تحقق برابری طبقاتی در سطح جهانی است و با قیام و انتقام تحقق خواهد یافت و در آن به عنوان بزرگ‏ترین پیروزی و عالی‏ترین آرمان این ایدئولوژی، همه‏ی انسان‏ها در ثروت با هم برابر خواهند بود، پیوند دهیم و «فلسفه‏ی تقدیر تاریخ» خویش را بدین‏گونه تدوین کنیم و ثابت کنیم که سرمایه‏داری انسان را تجزیه می‏کند، مسخ می‏کند، می‏کشد؛ و مذهب که به رستگاری آدمی از طریق رشد ارزش‏های متعالی و تکاملی وجودی او می‏خواند، در چنین نظامی ممکن نیست. یا همراه ماهیت انسان نابود می‏شود و یا اگر می‏ماند، مذهب نیست. خرافه است. و ثابت می‏کنیم که سوسیالیسم راستین، که جامعه‏ای بی‏طبقه می‏سازد، بدون مذهب ممکن نیست. زیرا انسان‏ها اگر به مرحله‏ای از رشد اخلاقی و کمال معنوی نرسند که بتوانند به خاطر برابری انسان‏ها از حق خود چشم پوشند و به مرحله‏ی ماوراء مادی «ایثار» برسند، جامعه‏ای برابر را نمی‏توان ساخت. زیرا حق‏ها هرگز برابر نیست و ماتریالیسم، جبراً به اندیویدوالیسم می‏انجامد و برعکس، مذهب نیز تا جامعه‏ای از بند افزون‏طلبی مادی و استثمار و تضاد طبقاتی رها نشده است، نمی‏تواند تحقق یابد. چه، تنها در چنین جامعه‏ای است که انسان رها شده از بند تنازع مادی، مجال آن را می‏یابد که از بیماری شیء شدن در نظام ماشینیسم و سرمایه‏داری، و یا از خود بیگانه شدن در برابر بت پول و مصرف و گرگ‏ومیش شدن در رابطه‏ی طبقاتی [نجات] یابد و به خودآگاهی رسد و به اصالت وجودی خویش تکیه کند و فطرت نوعی خویش را تکوین کند و به رشد ارزش‏های متعالی، و در نتیجه، تکامل ذاتی خود بپردازد و خلق‏وخوی خدا را گیرد و جانشین خدا در طبیعت گردد و این‏ها است دعوت‏های نهایی مذهب، که تنها در جامعه‏ای بی‏طبقه، که بر اساس «کتاب و ترازو و آهن» استوار است، نه جهل و تبعیض و ضعف، می‏تواند تحقق عینی یابد و تحقق توحید در زندگی بشری، این است.

برگرفته از مذهب علیه مذهب مجموعه آثار ۲۲

2 دیدگاه دربارهٔ «اگر پاپ و مارکس نبودند»

  1. سلام انی عزیز ایا هنز بعد فرو باشی اتحاد شوروی و بعد سازمان یافتگی و دیوانی شدن اندیشه های انقلاب اسلامی در دوران بهار عربی ودگرگونه شدن تفکر روشن فکران هنوز چسبیده ای به تفکرات ملهم از 40 سال بیش ایران ؟ اگر باب نبود رنسانس نبود اگر رنسانس نبود حلقه های بعد که منتهی شد به مارکس نبودند در هر دوره انسانها در انتخاب هستند خدا یا شیطان مسیح یا شریر ودر نهایت این محبت است که برنده است و فرو باشنده امبراطوریهای خشن
    ایا به عنوان یک تحصیلکرده تاریخ میتوانی در حسرت وارزوی نبودن جریانات تاریخی قبلی باشی ؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *