آثار دکتر شریعتی سرشار است از اشارههای متنوع به سنتها و جریانهای متنوع فکری: جامعهشناسی فرانسوی، اندیشههای مارکسیستی، عرفان خراسانی، اسلامشناسی، اگزیستانسیالیسم فرانسوی، تحلیل تاریخی و… . از جنبههای متنوع به آثار شریعتی نگریسته شده است و طرح سهگانه عرفان، آزادی و عدالت یکی از ایدههایی است که این روزها و همسو با پروژههایی چون عقلانیت و معنویت، جذاب مینماید. با کمال اطهاری، پژوهشگر اقتصاد سیاسی درباره امکان همنشینی این مفاهیم و امکانهایی که این امر در برابرمان میگشاید به گفتوگو نشستیم.
مثلث عرفان، آزادی و عدالت از سهگانههای مورد علاقه دکتر شریعتی است که این روزها به آن توجه میشود. به نظر شما آیا همنشینی این سه مفهوم در کنار یکدیگر امکانپذیر است؟
موضوع عرفان با اصول آزادی و عدالت هم ارز نیست. این دو اصولی هستند که کل جامعه بشری درباره اهمیت معنای آنها در برپایی نظامات اجتماعی به توافق رسیدهاند. اگرچه درگذشته تفاوتهایی معنایی وجود داشته و موجب بلوکبندی جهانی هم شده بود، اما در قرن بیست و یکم معنا در برداشت از این دو به هم نزدیک شده است. به تعبیر دیگر این دو اصولی حصولی هستند که به صورت عقلانی تعریف میشوند و درباره آنها قرارداد اجتماعی بسته میشود. البته در جوامع مختلف بنا به فرهنگ و سطح توسعه این قرارداد فرق میکند. اما به طور کلی معنایشان به هم نزدیک شده است و امروزه همگرایی بشر در معنای دو مفهوم عدالت و آزادی بسیار بیشتر از قرن بیستم است. اما عرفان یک مکتب یا طریقت است و در موضوع مباحث معرفتشناسی میگنجد و تکیهاش بر شناخت حضوری است. یعنی در عرفان به جای عقل، به شهود رجوع میکنیم. هر چند در عرفان نیز عناصر عقلانی وجود دارد، ولی وجه ممیزه آن از فلسفه، تکیهاش بر شناخت حضوری و تاکید بر اهمیت بیشتر آن است. لذا چیدمان این سه، یعنی عدالت و آزادی و عرفان در کنار هم به نظرم درست نیست. از سوی دیگر عدالت و آزادی به جامعه رجوع دارند و شرط و شروط مشخص عقلانی برای رابطه فرد با جامعه عنوان میشوند، یعنی حقوقی که جامعه در قبال فرد دارد و بالعکس. اما عرفان معرفتی حضوری یا شهودی است و به همین دلیل فردی است و ربطی به قرارداد اجتماعی ندارد. معرفت حضوری شخصی است. همچنین از عرفان به طور مستقیم آزادی و عدالت حاصل نمیشود یعنی این دو به طور عقلانی و قابل توافق در جامعه با عرفان قابل ارتباط نیستند. این نقصی است که این چیدمان پیدا میکند.
اگر بخواهیم گونهیی ارتباط میان عرفان به عنوان یک طریق معرفت و آزادی و عدالت به عنوان دو اصل راهنمای تنظیم جامعه بیابیم، چه راهحلی را پیشنهاد میکنید؟
من در اینجا به یاد شعری از شاملو میافتم که میگوید: دریغا اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد که به عدالتی نابهکارانه از آن دست، نیاز افتد! این شعر را میتوان اینگونه برگرداند: دریغا اگر عرفان در کار بود، هرگز ستمی در وجود نمیآمد که به عدالتی احتیاج باشد. موضوع عرفان را به طریق دیگری داریوش شایگان نیز مطرح میکند که به نظر من تکمیلکننده بحث است. شایگان معتقد است بشر لایههای معرفتی جداگانهیی دارد. برخی از این لایهها، عقلانی و برخی غیرعقلانی است. او مثلا طب علمی را با طب سوزنی مقایسه میکند و نشان میدهد که این دو اگرچه مبناهای متفاوتی دارند اما هر دو کارآمدند. به نظر شایگان این لایهها نمیتوانند با یکدیگر ارتباط بر قرار کنند اما به مدد عرفان میتوان این لایههای جداگانه را به یکدیگر پیوند داد. به نظر او با عشق، یا عرفان، یا شناخت حضوری میتوان لایههای معرفتی گوناگون را به هم مرتبط کرد. او برای این امر تعابیر زیبایی نیز به کار میبرد: مثلا میگوید برای پرواز بین لایهها باید بر بال فرشتگان نشست. این تعبیر عارفانه، نقش عرفان را برای بستن قرارداد اجتماعی نشان میدهد. یعنی ممکن است بتوانیم فاصلههای میان معانی مختلف و گاه متضاد عدالت و آزادی را با عرفان بپیماییم اما اینکه عرفان در کنار اینها قرار بگیرد، به نظرم غیرممکن است. البته برخی معتقدند عقل هم میتواند نقش میانجیگرانه عرفان را ایفا کند. مثلا مولانا در مقالاتش میگوید عقل همان ملک یا فرشته است. برخی از عرفای ما مرتبه عقل را چنان میدانند که قادر است به شناخت حضوری نیز دست یابد. مثلا ملاصدرا جهان متکثر را تجلی مراتب مختلف عقل به مثابه نور میداند. به طور کلی به نظرم میتوان به صورت عقلانی نشان داد که لزومی ندارد عرفان در کنار عدالت و آزادی قرار بگیرد، اما میتوان از عرفان برای همدلی درباره آزادی و عدالت بهره گرفت تا همزبانی عقلانی درباره آنها به دست آید. از این بابت میتوان با حرف دکتر شریعتی همراه شد که میتوان از عرفان ایرانی به عنوان همدلکننده و هم جهتکننده جامعه درباره آزادی و عدالت استفاده کرد.
طرح بحث عرفان آیا در جامعه ایران نیز اهمیت دارد؟
بله، از دیرباز عرفان در فرهنگ جامعه ایرانی نقش موثری داشته و در مذهب نیز بازتاب داشته است. عرفان ایرانی در واقع برخاسته از گرایشهای اندیشه و فرهنگ ایرانی از عصر باستان است و البته تحولاتی نیز بعدها پیدا میکند و به عنوان یک خرد جمعی و خاطره قومی عمل میکند. به نظر من ایران باید از ذخایر و گنجینههای فکری خودش استفاده کند اما نمیتواند عرفان را به عنوان اصل مد نظر قرار داد، ضمن آنکه موجب اختلاف نظر نیز میشود. بنابراین عرفان را نباید در کنار دو اصل مقوم و اساسی و سازنده جامعه بشری (آزادی و عدالت) گذاشت.
آیا معنایی که از عرفان مراد میکنیم، در همنشینی این سه تاثیری ندارد؟ مثلا عرفان را میتوان به معنای عرفان ایرانی- خراسانی در نظر گرفت، چنانکه برخی مباحث دکتر شریعتی برآمده و ناظر بر آن است یا عرفانی که متاثر است از اگزیستانسیالیسم، ضمن اینکه میدانیم یکی از مباحث مورد علاقه دکتر شریعتی همین مباحث اگزیستانسیالیستی فرانسوی بوده است یا برای مثال جنبش الهیات رهاییبخش در امریکای لاتین که تلفیقی از نگرشی الهیاتی و دیدگاههای مارکسیستی است.
فرقی نمیکند، هر معنایی که برای عرفان در نظر بگیریم، نمیتواند خودش را به عنوان یک اصل معنا کند. با یک دید عرفانی میتوان تفسیری از آزادی و عدالت به دست داد. بسته به اینکه چه مکتب یا طریقتی اتخاذ شود، تفسیری از آزادی و عدالت ارائه میشود که مقبول جامعه است. مثلا کشیشهای امریکای لاتین (الهیون رهاییبخش) تفسیری از آزادی و عدالت ارائه کردهاند که با تعریف سوسیالیسم از آزادی و عدالت سازگار بوده است و آنگاه بر اساس این تعریف به عنوان یک جناح از حزب کارگران برزیل (که اکنون در قدرت است) در عرصه سیاست حضور یافتهاند اما معنایی که دکتر شریعتی از عرفان مراد میکند، مثل همه کسانی که در سرآغاز وضع یک جریان فکری و حرکت فکری قرار دارند، چند وجهی است و مرگ زودرس ایشان هم موجب شد اندیشهاش که جنبههای متنوع داشت، در نهایت یک انسجام فلسفی کامل نداشته باشد. در واقع او یک جریان فکری را معرفی میکرد، نه یک جریان فلسفی یا فلسفه سیاسی را. بنابراین با این تعبیر شما موافقم که اندیشه دکتر شریعتی ترکیبی است مابین سنت عرفان ایرانی با مکتب اگزیستانسیالیسم و حتی مکاتب رادیکال.
این گرایش وجودی چه اندازه ریشه در تفکر عرفانی ایرانی دارد؟
این خصلت همواره در عرفای ما بوده است. حتی در فلسفه ملاصدرا بنمایههایی اگزیستانسیالیستی را میتوان سراغ گرفت. ملاصدرا معتقد به تقدم وجود بر ماهیت است که ادعایی اگزیستانسیالیستی است. بنابراین در عرفان ایران ریشههای اینچنینی وجود دارد.
آیا این گرایش عرفانی نافی عمل اجتماعی و سیاسی نیست؟
خیر، ما میبینیم در رفتار عرفایی مثل حلاج یا جریانی چون سربداران جهتگیریهای اجتماعی وجود دارد. به طور کلی این رفتار ریشه در تفکر ایرانی دارد. بنمایههای این رفتار نیز به تفاسیر موجود به خاطره قومی ما از دین زرتشت بازمیگردد. میدانیم در دین زرتشت، انسان یاور اهورامزدا برای پیروزی بر اهریمن است. به نظر من زمانی عدالت و آزادی و دموکراسی در جامعه ما یا به تعبیر دیگر مدرنیته بومی در ایران تحقق میپذیرد که آمیزهیی خلاق میان وجه عقلانی عرفان ایرانی با تفسیرمان از اصول آزادی و عدالت صورت پذیرد. اگر بپذیریم «حرکت جوهریه» یا همان منطق دیالکتیک، چه در غرب (هگل) و چه در ایران (ملاصدرا) حاصل ترکیب مکاتب عقلانی و اشراقی است، آنگاه فلسفه نوین سیاسی ایران را از عرفان ایرانی بینیاز نخواهیم دانست.
به نظر شما جایگاه امروزین دکتر شریعتی را در میان سایر اندیشمندان و روشنفکران ایرانی چگونه میتوان ارزیابی کرد؟
من شریعتیشناس نیستم تا بتوانم درباره همه اندیشههای ایشان اظهارنظر کنم. اما دعوت دکتر شریعتی به مدرنیته بومی با واژگان خاص خودش بود. به نظر من مدرنیته بومی و نهادسازیهایی که برای مدرنیزاسیون بر پایه شناخت خصایص یک جامعه وجود دارد، جزو ضروریات توسعه است. من اندیشه ایشان را به عنوان یک آغازگر در زمان خودش تحسین میکنم. این راه را به نظرم داریوش شایگان به سیاق عرفانی خودش پیش میبرد، یا سیدجواد طباطبایی با کوشش برای دمیدن روح تاریخ به جامعه، با بهره گرفتن از فلسفه هگل، میخواهد این مسیر را به طور عقلانی بپیماید و… به نظر من این راهها وجوه مختلف تلاشی هستند که برای رسیدن به مدرنیته بومی باید بپیماییم اما باید درک و عمل و گفتمان عقلانی و اجتماعی خود را از آزادی و عدالت، در قالب فلسفه سیاسی یا نظریههای اجتماعی، مبنا قرار دهیم. به این ترتیب حتی کسانی که ناقد این کوششها هستند، سازنده آن مدرنیته بومی هستند. این مجموعهیی است که به نظرم دکتر شریعتی در آن جایگاه مهمی دارد و در جای خود حائز اهمیت است.
نظر شما درباره نقدهایی که به شریعتی میشود، چیست؟
مشکل برخی ایرانیان این است که تمایل به بتسازی شخصیتها در آنها زیاد است و همواره یک «دلیل» راه میخواهند که دنبالهرویش باشند. بخشی از نقدهای کسانی چون سیدجواد طباطبایی برای شکستن این فضای مرید و مرادبازی خوب است، تا نشان بدهد با دکتر شریعتی نمیتوان به تمام عناصری که برای مدرنیته بومی لازم است، دست یافت و گاه با وی میتوان از آن منحرف شد. بخش عمدهیی از تلاش دکتر شریعتی در تاریخ خودش صرف شکستن «زور» اندیشه غالب و افکار عامهپسند میشود. بنابراین نقدهای عالمانه به دکتر شریعتی پذیرفتنی است، اما این را که ایشان باعث انحراف اندیشه ایرانی از مسیر بالندگی مدرنیته بومی شده است (این درباره آلاحمد هم گفته شده) نمیپذیرم. به نظرم کوشش آنها هم برای شکستن بتهای فکری حاکم (چپ یا راست) تلاش ارزشمندی بوده است. شاید سختی آغازگری این تلاش موجب شد که نتواند دستگاه منسجم و همهجانبهیی ارائه کند و اصولا بضاعت اندیشه در آن زمان بیش از این نبود، از این رو برخی جاها در دستگاه فکری ایشان تناقضات درونی محسوس است.
محسن آزموده – روزنامه اعتماد