در کلاس پنجم دبستان، درس میخواندم، روزها خیلی کم باباعلی را میدیدم یادم میآید شبی خواب بودم، نیمههای شب باباعلی بالای سرم آمد و با ناز و نوازش و بوسه و حرف، مرا که در خوابی عمیق بودم بیدار کرد با من حرف میزد و مرتب سوال میکرد، تو تا به حال چیزی نوشتی؟ میتوانی مطلبی بنویسی؟ تو میخواهی چه کاره بشوی؟ نویسنده؟ تو اصلا چقدر میتوانی بنویسی؟ و من هم خواب آلود جوابهایی به او میدادم، بعد گفت من کتابی به صورت قصه برای بچهها مینویسم و بعد تو مطابق سبک آن یک قصه دیگر بنویس تا ببینم میتوانی بنویسی یا نه؟
چهار پنج روز بعد که از مدرسه برگشتیم، مادرم گفت امشب بابابزرگ و خانم جان و عمه بتول به منزل ما میآیند. همه آمدند. پس از گذشت دو ساعت باباعلی آمد و گفت من این روزها مشغول نوشتن کتابی بودم تا الگویی باشد برای احسان که بتواند مطابق آن بنویسد. بعد از شام، آن کتاب را در بین جمع خواند. پس از آن از من پرسید آیا تو از آن چیزی فهمیدی یا نه؟ اسم این کتاب “یک، جلوش تا بینهایت صفرها” بود. یادم میاید آقا بزرگ خیلی از این کتاب تعریف کردند. بعدها دوستان باباعلی به شوخی میگفتند : این کتاب، برای کودکان بسیار خوب و آموزنده است؛ منتها برای کودکان هشتاد ساله!
درود بر مجاهد شهید دکتر علی شریعتی