معلم من به من آموخت متاثر آموزههای گفتمان رسمی و دیکته شده نباشم. بیاندیشم و تسلیم نباشم. به من آموخت آجری تازهای بر دیوار پوسیدهی افکار و القائاتی که از آن استحمار و استبداد و خودکامگی بالا میروند؛قرار ندهم و آنرا فرو بریزیم.
بزرگترین درسی که به ما آموخت این است که:همیشه منتقد وضع موجود باشیم!
…بعد کودتای ننگین بیستوهشت مرداد آنچه برای جامعه ماند سرخوردگی و خشم و نفرت درونی بود. مردم از خود می پرسیدند چرا؟ ریشههای سرانجام کودتا را نمیتوان صرفا در کنشها و واکنشها دید. دههیسی به بازیابی و بازخوانی درونی این مهم گذشت.
اما برای رسیدن به ریشهی این مصائب راه طولانی پیشرو بود. جامعهی ایرانی یک جامعهی سنتی در مسیر تجدد بود اما هنوز بسیاری از مفاهیم برای مردم نا آشنا و بیمصرف بود.دمکراسی، مدنیت، قانون و…ارزش بایستهای در جامعه نداشت. جامعه در جهل مرکبی دستوپا میزد که نیاز به روشنگری و آگاهیبخشی از هردرمانی واجبتر می نمود. مردم ایران پشتوانهی مذهبی را برای خود کافی میدیدند وهمه ی پاسخها را در آن.
اگر در یک کنش جمعی ـ اجتماعی روحانیون و مراجع همراه بودند با آن همراهی میکردند، درغیر این صورت لامذهبی انگ سادهای بود که میشد به هر حرکتی سنجاق کرد ومردم را از آن دور داشت. دههی سیـچهل روشنفکری پا میگرفت و پیشتر خود را در حوزه فرهنگ و ادب و هنر نشان دادهبود. اما عامه مردم را نمیشد (در آن مقطع)با جریانهای روشنفکری هنری و ادبی به جایی رساند و آن ها را به غفلت هاشان آگاه ساخت آن هم در جامعهای که اندیشیدن کار سختی بود. جریانهای فکری چپ زودتر از هر کسی به این مهم پی بردند و به سراغ مفاهیم عام تر رفته و حتی با نزدیکی به برخی هنرمندان عامی سعی کردند پیوند هایی با بخشهای فراموش شدهی جامعه ایجاد کنند و از طرفی شعارهای زیبا و دلنشین این جریان برای طیف تحصیلکرده نیز جذابیتهای وافری داشت.
جریانانهای مذهبی هنوزنتوانسته بودن به خوبی با تحصیل کردههای جامعه ارتباط برقرار کنند و از طرفی مذهبیهای دانشگاهها و مراکز علمی در محاق بودند. امکان این که تنها با منابری که روحانیون در آن حرفها و خطبههای بی خاصیت می خواندند و چه بسا با خرافات و …آجین شده بود، نمیشد جوانان جامعه را به خوبی به این مسیر رهنمون کرد . بعد از شکل گیری گروههای مبارز مسلح و ضعفهای ایدئولوژیکی که بعدها دامن یکی از این گروهای مسلح را گرفت نیاز به یک نقشهی راه فکری احساس میشد. قدمهایی برداشتهشدهبود و اما کافی نبود. حسیینهیارشاد یکی از این مراکز بوده که برای پاسخ به شبه هات نسل جوان مذهبی دایر گشت.
یک معلم در این حسینیه خوش درخشید. طیفهای متفاوت را به خود و سخنان خود جذب کرد. او توانست بسیاری از جوانان را از دام مارکسیسم نجات دهد و از سویی منتقد جدی اسلام سنتی خرافی و… بود و از سویی تمام اندیشه های غربی را دربست قبول نداشت.
دکتر علی شریعتی همان معلمی بود که جامعه به او نیاز داشت. معلمی که توانست حتی با عوام جامعه نیز ارتباط بگیرد و از طریق دانشجویان و جوانان حرفهای خود را به گوش عامه مردم برساند.او هدف درستی را مشخص کرد. فرهنگ غالب ایرانی متاثر از دین و مذهب بود و تنها راه اصلاح این جامعه (و هنوز هم) اصلاح فرهنگ دینی مردم بود. او شجاعت شک به باورها را به نسل نوپا داد و پرسیدن را به آنان آموخت و این که روبهروی هر حرفی بگویند چرا؟چگونه؟ به بودن یا نبودن اکتفا نکرد و از نسل تازه خواست که چگونگی این بودن هم برایشان مهم باشد. به این نسل گفت اگر می خواهید کاری عملی انجام دهید قبل از آن بدانید که به چه چیزی میخواهید عمل کنید. او آموزگار عصیان علیه خود و باورهای خود بود. و نسلی که علیه خود و باورهایش عصیان کند میتواند بر هر چیزی شورش کند. امر مهمی که حکومت به آن وقوف پیدا کرد و مانع شنیدن صدای معلم به گوش شاگردانش شد. بلندگوهای مدرسهاش را خاموش و او را به تبعیدی بیبرگشت ناچار! دکتر علی شریعتی قبل از هر چیزی به همهی ما آموخت به هر امری که به درستی آن اصمینان داریم شک کنیم و بپرسم. به ما آموخت برهی رام هر هیهیای نباشیم و راه خود را پیدا کنیم.
دههی چهل تا هفتاد را میبایست دهه شریعتی و نسلی دانست که تحت تاثیر اندیشه ها و آثار او بودهاند. معلمی که بههیچ عنوان نمیتوان از کنارش به سادهگی گذشت و ا و را نادیده گرفت. مهمی که حتی دشمناناش به خوبی میدانند. این که آیا معلم ما پرسشهای درستی مطرح کرد و یا اینکه پاسخهای مناسبی هم برایش داشت بحث دیگری است. این که تا چه زمان آن پرسشها و پاسخها برای جامعه ایران لازم و کافی است را میبایست متخصصین امر تبیین کنند. اما برای نگارنده این سطور همه چیز با دکتر علی شریعتی آغاز شد. این که افقهای تازهای پیش چشم خود دیدم و در مسیر تازهای از زندگی قرارگرفتم را مرهون و مدیون دکتر علی شریعتی هستم. اما بنا ندارم در آثار او و پرسشهایش بمانم. قطعا امروز اگر زنده می بود خودش اولین کسی بود که اندیشه هایش را در ترازوی نقد قرار میداد. به خصوص بعد از این که میدید برخی با سو استفاده از افکارش و طبعات برخی گفتههایش سمت و سوی جریانهای فکری جامعه به کدام وادی است.
و اکنون نسلی که در دهه هشتاد و نود معلم تازهای می خواهد. معلمی که تنها نفس اندیشههای شریعتی را با خود داشته باشد.((عصیان و پرسشگری)). حال در این ظرف چه می ریزد به زمان حال بستگی دارد.
معلم من به من آموخت متاثر آموزههای گفتمان رسمی و دیکته شده نباشم. بیاندیشم و تسلیم نباشم. به من آموخت آجری تازهای بر دیوار پوسیدهی افکار و القائاتی که از آن استحمار و استبداد و خودکامگی بالا میروند؛قرار ندهم و آنرا فرو بریزیم.
بزرگترین درسی که به ما آموخت این است که:همیشه منتقد وضع موجود باشیم!
یا حق!
م. شمیم
منبع: پایگاه اطلاع رسانی علی شریعتی