روزگار پیش از انقلاب و در جریان مبارزات مردم علیه رژیم شاه، افراد بزرگ و موثری درگذشتند که مرگشان در هالهای از ابهام قرار گرفت و روایتهای متفاوتی از فوت آنها وجود داشت. این افراد همه در یک چیز اشتراک داشتند و آن مخالفت با رژیم پهلوی بود اما محل و شیوه مرگشان – همچنان که محل و شیوه زندگیشان – با هم تفاوتهای بسیاری داشت. رژیم، مرگ همه این افراد را مرگ طبیعی میدانست و مردم مبارز آنها را شهید میدانستند. دوشنبه 18 دی ماه 1346 مردم خبر درگذشت جهان پهلوان بزرگ و مردمی زمان خود، مرحوم غلامرضا تختی را شنیدند که روزنامهها طبق اعلام ساواک، مرگ او را خودکشی در هتل آتلانتیک گزارش دادند اما در تمام مراسم مردمی، از او با عنوان «شهید» نام برده میشد. 21 خرداد ماه 1349 محمدرضا سعیدی از روحانیون مبارز در زندان به شهادت رسید و مرگ او سکته قلبی اعلام شد. در سال 1356 هم دو مرگ مشکوک دیگر در خارج از ایران، دو تن از بزرگترین یاوران انقلاب را از مردم گرفت. سیدمصطفی خمینی (فرزند ارشد امام خمینی) در عراق و دکتر علی شریعتی در انگلستان درگذشتند که از طرف مقامات دولتی مرگ آنها هم سکته اعلام شد. اما همواره در طول مبارزات از آنها با عنوان شهید یاد شده و کسی مرگ طبیعی را برای آنها باور نداشت. بعد از انقلاب تلاش بسیاری شد تا واقعیتها مشخص شود اما خبر درگذشت محمدرضا سعیدی که از همان زمان هم بر اثر افشاگریهای هم سلولیهایش شهادتش مسجل بود، هیچ نتیجه قطعی درباره چگونگی فوت بقیه به دست نیامده است.
درباره تختی بسیار گفته شده اما کسی نمیتواند قاطعانه نظر بدهد. درباره مصطفی خمینی کمتر نظری داده شده است و به نظر میرسد فوت طبیعی مورد قبول بسیاری است. درباره درگذشت علی شریعتی چطور؟ دکتر علی شریعتی در میان این افراد وضعیت ویژهای دارد. جنازه وی سالهاست در سوریه و در جوار حرم حضرت زینب (س) به امانت سپرده شده اما هرگز آوردن جنازهاش به کشور، جدی نشده است! با چنین وضعیتی معلوم است که سخن گفتن از مرگ دکتر شریعتی هم چقدر میتواند با اما و اگر و… همراه باشد. با این حال در این گزارش سعی شده فارغ از همه نظراتی که درباره این اندیشمند بزرگ معاصر وجود دارد، به بررسی مرگ ناگوار دکتر شریعتی در آستانه انقلاب اسلامی پرداخته شود. آنچه در این نوشته به عنوان مرجع در نظر گرفته شده، دو کتاب است. اولی «طرحی از یک زندگی» نوشته خانم دکتر پوران شریعت رضوی همسر گرانقدر دکتر شریعتی است که در واقع زندگینامه شریعتی است و دیگری کتاب «از شریعتی» است که هر دو منبعی مورد وثوق به شمار میروند.
چرا دکتر شریعتی به انگلستان رفت؟
اسفندماه سال 1353، شریعتی پس از تحمل 18 ماه زندان انفرادی در کمیته شهربانی آزاد شد. اسارت درازمدت در سلول، او را سخت به نور آفتاب حساس کرده بود و از نظر روحی هم بسیار افسرده شده بود. رژیم همه راههای مبارزه اجتماعی را بر او بسته بود، حسینیه ارشاد تعطیل و او از تدریس در دانشگاه محروم شده بود. مبارزه مخفی هم عملا امکان نداشت. ساواک او را شدیدا تحت نظر داشت و روز به روز هم حلقه این محدودیتها تنگتر میشد: «ظاهرا آزاد هستم و از قید اسارت، به اصطلاح رهایی یافتهام ولی آنچه مسلم است نوع زندانم تغییر کرده و از زندان دولتی به زندان خانه منتقل شدهام.» یکی از شبها در حال عبور از خیابان، چند نفر از دانشجویانش، او را میشناسند، او را در میان میگیرند، دکتر هم که از دیدن آنها خوشحال شده، طبق عادت دیرینهاش با آنها گرم گفتوگو میشود، مدتی با هم صحبت میکنند و بعد از هم جدا میشوند. پس از چند روز خبر میرسد که همه آن دانشجویان دستگیر شدهاند. تواناییهای دکتر شریعتی – براساس آنچه همسرش نوشته است – در روزهای خانهنشینی اجباری روز به روز کاهش مییافت و اعصابش سخت فرسودهتر میشد. در نامهای که او برای یکی از دوستانش مینویسد به این واقعیت اشاره میکند: «… من که زندگیم معلوم است احتضار! یک جان کندن مستمر و نامش زندگی کردن. هر روز صبح که در آینه خودم را میبینم، درست میبینم که لااقل سالی بر من گذشته است. دیشب و پریشب، همیشه برایم پارسال و پیارسال است، روزها را برای این که از عمرم بدزدم میخوابم و شبها! با تنهایی و سکوت و سیاهی در زیر باران رنجها که مدام میبارد، زانو به بغل، خاموش مینشینم و انبوهی از خاطرههای مرده و آرزوهای مجروح در برابرم، تا آفتاب که سر میزند و هوا روشن میشود و صدای پای روز، سرفهها و گنجشکها و اتومبیلها و آغاز حرکت و کار! از ترس میروم و به خواب فرو میروم. البته بیکار نبودهام، بزرگترین کاری که کردهام این است که هنوز زنده ماندهام و این دشوارترین وظیفهای بوده است که انجام دادهام و اگر انصاف بدهند، بسیار کارها که نکردهام و مگر اینها خود، کار نیست؟ مگر ثواب سیئاتی که کسی انجام نمیدهد از ثواب بسیاری حسنات که انجام میدهند بیشتر نیست؟ …»
روزهای قبل از وفات
دکتر شریعتی پس از دو سال، خسته از وضعیتش تصمیم به «هجرت» میگیرد اما ممنوعالخروج بودن مانع بزرگی برای مهاجرت او به خارج از کشور بوده است. در مشورتی که دکتر با دوستانش میکند و با تحقیقات آنها مشخص میشود که تمام پروندههای او در ساواک تحت عنوان «علی شریعتی» یا «علی شریعتی مزینانی» طبقهبندی شده است در حالی که نامخانوادگی او طبق شناسنامه «مزینانی» بوده نه شریعتی. به همین دلیل او میتواند پاسپورت بگیرد و 26 اردیبهشت 56 تهران را به قصد بروکسل ترک میکند: «بالاخره صبح دوشنبه بر روی قالیچه سلیمانی سابنا، از زندان سکندر پریدم! لحظههای پر دلهره، بیم و امید، اسارت و نجات و گذر از آن پل صراط در آن دقیقه خطیر و خطرناک، اما مجهولی که جز تقدیر از آن آگاه نیست…» چند روز بعد خبر خروج دکتر شریعتی از کشور توسط دوستان و آشنایانش پخش میشود و به گوش ماموران ساواک هم میرسد و آنها به دنبال مقصد و محل اقامت شریعتی میگردند.
وی دو یا سه روز در هتل اینترنشنال بروکسل اقامت میکند و بعد تصمیم میگیرد به انگلیس برود. وی پس از رسیدن به لندن با یکی از بستگان همسرش به نام دکتر علی فکوهی تماس میگیرد و منزل او در ساوت همپتن را به عنوان اقامتگاه موقت انتخاب میکند. بعد از یک هفته او اتومبیلی میخرد و با همان خودرو وارد کشتی میشود و به بندر لوهاور فرانسه میرود و در جاهای مختلفی – از جمله چند روزی در منزل دکتر حسن حبیبی – اقامت میگزیند و در شب 26 خرداد دوباره از راه دریا به ساوت همپتن برمیگردد. در مراجعه به منزل مورد ظن پلیس انگلستان قرار میگیرد و چند ساعتی در اداره مهاجرت بازداشت میشود. شریعتی از 26 تا 28 خرداد که روز خروج همسر و دخترانش از ایران بوده، بسیار مضطرب و نگران بوده. شبها علیرغم خستگی ناشی از سفر بیدار میمانده و روزها منتظر خبری از ایران، پای تلفن بوده است. 28 خرداد همسرش به منزل علی فکوهی تلفن میزند و خود دکتر شریعتی گوشی را برمیدارد. خانم شریعت رضوی به شریعتی میگوید که دختران از ایران خارج شدهاند اما مانع خروج او از کشور شدهاند. شریعتی به همسرش میگوید: «به فرودگاه خواهم رفت و به محض رسیدن بچهها، تو را مطلع خواهم کرد. به گفته آقای فکوهی، آن روز قبل از رفتن به فرودگاه، مقداری وسایل ضروری و مواد غذایی تهیه میکنند و به خانهای که اجاره کرده بودند میبرند، بعد به اتفاق ناهید و نسرین فکوهی، به فرودگاه میروند. پس از مدتی انتظار بالاخره هواپیما به زمین مینشیند. چند دقیقه بعد سوسن و سارا، دو دختر بچه روسری به سر با چهرههایی نگران، در حالی که مترصد یافتن پدر بودند، پیدا شدند. شریعتی به طرف آنهامیرود و بامهر آنها را در آغوش میکشد، آنها علیرغم شادمانی، گریه میکنند و اشک میریزند، پدر به آنها دلداری میدهد و با کمی شوخی و متلک، سربه سرشان میگذارد تا ذهن کودکانه آنها مجبور نباشد بار رنجی به آن سنگینی را تحمل کند. همگی از فرودگاه به منزلی که شب قبل، از یک پاکستانیالاصل مقیم انگلیس اجاره کرده بودند، میروند. در مسیر برگشت از فرودگاه به خانه، آقای فکوهی رانندگی میکرده، ظاهرا علی آن شب کلا بیحوصله بوده است. آقای علی فکوهی میگوید: «آن شب من ناگهانی و سرزده، به اتاقی که تصور نمیکردم کسی در آنجا باشد وارد شدم دفعتا دکتر را دیدم که با حالتی بسیار عرفانی به نماز ایستاده است. بیاختیار محو آن حالت شدم. بسیار از آن خلسه سکرآور تاثیر پذیرفتم. پس از تمام شدن نمازش پرسیدم: چرا شما این قدر منقلب و دگرگون هستید؟ دکتر جواب داد: نیروهای امنیتی با جلوگیری از خروج پوران و مونا، نبض مرا در دست گرفتهاند. این تنها برگ برندهای است که در دست دارند و به وسیله آن میتوانند مرا تحت فشار قرار دهند و به کشور بازگردانند، احساس میکنم فصل تازهای در زندگی من آغاز شده است.»
درگذشت دکتر شریعتی
«آن شب تا ساعت 11 همه دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم ولی دکتر ساکت و غمگین و گرفته بود و حرفی نمیزد. حدود نیمه شب، علی فکوهی و ناهید به خانه خودشان میروند و بانسرین قرار میگذارند که فردا صبح آماده باشند تا به اتفاق به بدرقه دوستشان بروند. دکتر هم به اتاق خوابی که، در طبقه پایین قرار داشته میرود که بخوابد. (این اتاق از یک طرف رو به جنگل بوده و پنجره اتاق به علت گرمای هوا باز بوده است) بعد از مدتی، دکتر به سارا میگوید، لیوان آبی برایش ببرد. سارا آب را میبرد، پس از گذشت مدتی باز بچهها را صدا میکند و یک استکان چای میخواهد. به نظر ناآرام میرسیده و خوابش نمیبرده است. سوسن وسارا و نسرین هم برای استراحت، به طبقه بالا میروند و میخوابند. فردا صبح ساعت هشت، ناهید و آقای علی فکوهی برای بردن خواهرشان نسرین به خانه میآیند و در میزنند، ولی کسی در را باز نمیکند. مدتی هم پشت در میمانند تا نسرین، از خواب بیدار میشود. او که برای باز کردن در به طبقه پایین میآید، میبیند که دکتر در آستانه در ورودی اتاق به پشت افتاده و بینی اش به نحوی غیرعادی سیاه شده و باد کرده است. وحشت میکند و هراسان میدود در را باز میکند. با اضطراب جریان را به برادرش میگوید. ناهید و برادرش متحیر و غمگین وارد خانه میشوند، ناهید بلافاصله نبض دکتر را میگیرد و او هم نظر ناهید را تایید میکند، بلا فاصله نسرین به طبقه بالا، به اتاقی که بچهها در آن خوابیدهاند میرود و مراقب آنها میشودتا پایین نیایند که پدرشان را به آن حال ببینند.
علی فکوهی، وحشتزده و غمگین فورا به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون تلفن میکند. آمبولانس میخواهد. بعد از مدت کمی آمبولانس میرسد. آنها هم پس از معاینه نظر میدهند که دکتر درگذشته است. او را برای انتقال به بیمارستان، روی صندلی چرخدار مینشانند و به آن میبندند تا از دید همسایگان، ناخوشایند نباشد. بعد از این که شریعتی را به بیمارستان میبرند، آقای فکوهی به خانه دوستش که درهمان حوالی بوده میرود. جریان را به او میگوید.
شخص اخیر هم خبر واقعه را تلفنی به چند نفر از دوستان دکتر، اطلاع میدهد. سپس آقای فکوهی همراه خواهرانش، سوسن و سارا، از خانهای که چنین فاجعهای در آن اتفاق افتاده، خارج میشوند و به خانه خودشان میروند. چند ساعت بعد، از طرف سفارت ایران به آقای فکوهی تلفن میشود (!) و میخواهند که آقای فکوهی جنازه را به آنها بدهد، تا خودشان بقیه تشریفات قانونی را انجام دهند (!). آقای فکوهی، متحیر و غم زده به آنها جواب میدهد: «من هیچگونه اختیاری ندارم. باید خانواده دکتر در این مورد تصمیم بگیرند. من تنها کاری که کردهام، این است که به خانوادهاش اطلاع دادهام.» پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، انجام معاینات اولیه، تنظیم صورت جلسه و انجام سایر تشریفات اداری – برخلاف بیان عدهای – بدون آن که لزومی به کالبدشکافی دیده باشند، علت مرگ را ظاهرا «انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب» اعلام میکنند. در این موقعیت، کنفدراسیون و دانشجویان مبارز ایرانی مقیم اروپا، خواستار کالبدشکافی میشوند. از طرفی برای انجام کالبدشکافی، به گفته وکیل احسان، علاوه بر لزوم طرح شکایت از طرف خانواده، در دست داشتن پرونده «آنکت» پلیس نیز لازم بود. اموری که تحقق هر یک از آنها، مستلزم گذراندن مراحل اداری مختلف بود. با توجه به توطئه ساواک – ارسال یک گروه به سرپرستی یک افسر امنیتی برای تحویل گرفتن رسمی جسد جهت انتقال به ایران – و همچنین احتمال همراهی قریبالوقوع پلیس انگلیس با نیروهای ساواک شاه، تصمیم به عدم درخواست کالبدشکافی و همچنین انتقال فوری جسد به سوریه – چون امکانات آن کشور مناسبتر تشخیص داده شده بود – گرفته میشد. (این تصمیم پس از یک شور جمعی با حضور کلیه شخصیتهای سیاسی و دوستان دکتر در خارج و با اجازه وکیل خانواده گرفته میشود).
آقای فکوهی میگوید: «من تعجب کردم که مامورین سفارت از کجا، چنین خبری را آن هم با این سرعت شنیدهاند! زیرا من در آن روز «شوم»، پس از این که وارد خانه شدم و با آن صحنه غیرمنتظره روبه رو شدم، پس از تلفن به اورژانس بیمارستان «ساوت همپون»، در فاصله ای که اورژانس بیاید، فقط به یکی از رفقایم که وی هم قبلا از اقامت دکتر در منزل من به دلایلی مطلع بود، تلفن کردم و جریان را گفتم. آن هم برای این که از او بخواهم به جای من، دوستی مشترک را- که منتظر ما بود تا به فرودگاه برسانیمش – بدرقه نماید و مطمئنم که آن رفیقم – که او را خوب میشناختم – با سفارت ایران، کوچکترین رابطه سیاسی نداشت، علاوه بر این که از علاقمندان دکتر هم بود. پس از کجا افراد سفارت از واقعه خبر داشتند؟… خدا میداند! از نظر من، هنوز مسائل مبهمی پیرامون قضیه وجود دارد که بدان پاسخ درستی داده نشده است.»
روایت کتاب دیگر از ساعتهای بعد از مرگ دکتر شریعتی چنین است: خاطراتی را میگویم که به طور کاملا واضح و روشن درذهن من است. سه نفر بودیم. راه افتادیم و به منزلی که مرحوم دکتر، شب قبل در آنجا اقامت داشت رفتیم. دو دختر مرحوم دکتر، آن موقع بسیار نوجوان بودند. مثل دو گنجشک پژمرده، لباسهای مشکی پوشیده بودند و کنار دیوار ایستاده بودند. سراسر رخسارشان را غم پوشانده بود. ما وارد اتاقی شدیم وآنها تختخوابی را که مرحوم دکتر بر آن خوابیده بود به ما نشان دادند. گفتند تا دیرگاه با ما نشسته بود و سخن میگفت. تازه هم از راه رسیده بود و علیرغم خستگی، نشست و نشست و چای خورد و تعریف کرد و سخن گفت و سیگار کشید و … تا نزدیک سحر. پس از اذان صبح، نمازش را خواند و برای استراحت به اتاق خود رفت تا بخوابد.
هنگام صبحانه خوردن، اهل خانه منتظر مرحوم دکتر بودند که بیاید و در صبحانه با آنها شرکت کند. میگفتند که نیامد و دیر کرد. صدا کردیم. جواب نیامد. به اتاق او رفتیم. گفتند همین که وارد اتاق شدیم، دیدیم که دکتر با صورت به زمین افتاده است. حتی به ما آن نقطه ای از موکت اتاق را که آثار ساییدن بینی دکتر در آنجا هنوز آشکار بود نشان دادند، کاملا معلوم بود که هنگامی که او میخواسته از تخت پایین بیاید، قلبش درد گرفته و دست روی قبل گذاشته و دیگر نتوانسته کنترل خود را حفظ کند و با صورت به زمین افتاده است. به هر حال با دیدن این وضع بلافاصله آمبولانسی خبر کرده بودند و ماموران آمبولانس هم تا آمده بودند، در همان محل علائم حیاتی مرحوم دکتر را معاینه کرده بودند و گفته بودند که 15 دقیقه است ایشان فوت کرده، درعین حال به سرعت او را به بیمارستان ساوت همپتون رسانده بودند. ما هم به بیمارستان رفتیم. دکتر را به سردخانه برده بودند و ما را به سردخانه راه نمیدادند. من کارت دانشجوییام همراهم بود و چون روی آن نوشته بودند دکتر فلانی، آنها تصور کردند من طبیبم و اجازه دادند به سردخانه وارد شوم و همراه دوستان به سردخانه وارد شدیم. در آن جا دو کشو بود. اولی را کشیدند تا جنازه دکتر را به ما نشان بدهند. اما در کشوی اول، جنازه یک زن بود. کشوی بعدی را کشیدند که جسد مرحوم دکتر در آن بود. بسیار بسیار آرام خوابیده بود. من حقیقتا کمتر چهره آرامی را، این چنین دیده بودم. موهای سرش تا روی شانههایش ریخته بود و فوقالعاده آرام خوابیده بود. آقای میناچی که همراه ما بود، جلو رفت و به دلیل اینکه وکیل بود و با پاره ای از امور آشنایی داشت، کمی کوشید تا با دقت نگاه کند و ببیند که آیا زخمی یا آثار ضربهای یا چیزی بر روی بدن دکتر دیده میشود یا خیر؟ که حقیقتا نبود.
خیلی چهره معمولی ای داشت، اصلا گرفته نبود، در هم نبود، چشمهایش بر هم بود و در یک خواب ناز ابدی فرو رفته بود. بیرون آمدیم و به لندن بازگشتیم و دوستان دیگر را خبر کردیم. به هر حال مقدمات برگزاری مراسم ترحیم و بزرگداشت مرحوم دکتر، فراهم شد. دوستان در سراسر دنیا – چنان که گفتم – همه با خبر شدند و یکی پس از دیگری، از این جا و آن جا دررسیدند.
در آن ایام، لندن، ایام بسیار شلوغی را پشت سر میگذاشت و همه کسانی که در آن وقت نامیداشتند و از مخالفان بنام رژیم شاه بودند، این جا گرد آمدند. در همین اثنا، جناب آقای شبستری هم که امام مسجدهامبورگ بودند، بدون خبر از این که چنین اتفاقی افتاده است به منزل یکی از دوستان که بقیه دوستان هم در آنجا بودند وارد شدند.
ایشان به من میگفت وقتی آمدم، دیدم همه چهرهها گرفته است؛ من خبر نداشتم که چه اتفاقی افتاده است ولی پا به مجلس که گذاشتم، دیدم مجلس غیرمتعارفی است. وقتی به ایشان گفتند که مرحوم شریعتی از دنیا رفته است، به طوری بسیار طبیعی، آهی از نهاد برکشید و گفت: عجب! دکتر شریعتی هم به تاریخ پیوست؛ و حقیقتا به تاریخ پیوسته بود. به هر حال مقدمات فراهم شد و برخلاف مشهور، جنازه مرحوم دکتر در این جا یعنی در «امام باره»، غسل داده نشد بلکه در یکی از مساجد لندن که مسجدی کوچک و متعلق به اهل سنت بود و غسالخانهای داشت، غسل داده شد. بنده و جناب آقای شبستری متعهد تغسیل و تکفین ایشان بودیم؛ یعنی در واقع، دوستان از آقای شبستری خواسته بودند و ایشان هم به من گفت که بیا تا با هم این کار را انجام بدهیم، البته دو نفر دیگر هم به ما پیوستند: آقای دکتر ابراهیم یزدی و آقای صادق قطبزاده. این چهار نفر بودیم که جنازه مرحوم دکتر را آوردند. دیگر جسد دکتر سالم نبود، سرتاپای او را شکافته بودند، تمام سر و بدن شکافته شده بود، نمونهبرداری شده بود و بررسیهای طبی بسیار جدیای صورت گرفته بود.
بیمارستان ساوت همپتن، یک گزارش مفصل طبی در باب مرگ دکتر ارائه کرد و در آن گفته بود چیز مشکوکی دیده نشده است و مرگ او مثلا بر اثر به قتل رسیدن، دسیسه، زهر، دشنه و چیزی از این قبیل نبوده و به نظر میآید که به مرگ طبیعی از دنیا رفته است؛ مرگ طبیعی یعنی با سکته. اتفاقا همان روزی که به ساوت همپتن رفته بودیم و برای اولین بار با جای خالی مرحوم شریعتی روبه رو شدیم و بعدا به بیمارستان رفتیم، در همان اتاقی که مرحوم دکتر خوابیده بود، سطلی بود که شاید در آن، نزدیک به 40 تا ته سیگار بود یعنی در همان مدت کوتاه، مرحوم دکتر مقدار زیادی سیگار کشیده بود.
طبیبان مجلس ما بهتر از من میدانند که در حالت عصبی شدید و با آن فشاری که دکتر، در آن روزها، در آن قرار داشت، امکان چنین رخدادی وجود داشته است، خصوصا این که شب قبل از حادثه مرحوم شریعتی به فرودگاه هیثرو رفته بود چون قرار بود دختران او بیایند، همه مسافران آمده بودند الا دختران او.
دوست ما نقل میکرد که فوقالعاده مضطرب شده بود. چون خانمش از تهران تلفنی به او گفته بود که دخترها از گمرک و قسمت کنترل گذرنامه گذشتهاند و به طرف هواپیما رفتهاند. وقتی دخترها نیامده بودند، او شدیدا مضطرب شده بود که مبادا دوباره حیلهای در کار بوده و به نام سوار شدن هواپیما، دخترکها را هدایت کردهاند و به جای دیگری بردهاند و مثلا آنها را گروگان گرفتهاند یا زندان انداختهاند. همه این فکرها از سر او گذشته بود و او را فوقالعاده درپیچیده بود. البته دخترها آمده بودند و با او به ساوت همپتن رفته بودند.
این فشارها بوده و بعد هم این همه سیگار مصرف شده بود که من گمان میکنم به بهترین وجهی میتواند علت یک سکته قلبی ناگهانی را توضیح بدهد. پس از فوت دکتر شریعتی، روزنامههای رسمی مثل کیهان، اطلاعات و بامداد با حروف درشت در صفحات اول، از او تجلیل میکردند و طوری وانمود میکردند که او فقط یک اسلامشناس بیضرر و خطر بوده و چون مریض بوده، به مرگ طبیعی درگذشته است.
ساواک دستور داده بود که مبارزات، شکنجهها، زندانها، تعقیب و مراقبتها و عذابهایی که علی از حکومت متحمل شده بود، کاملا مسکوت گذارده شود.
به هر حال، ساواک تعدادی از مامورین عالیرتبه خود را به لندن میفرستد تا اگر به صورت عادی توانستند جنازه را از خانواده تحویل بگیرند که چه بهتر؛ وگرنه آن را به هر شکل ممکن بربایند و به ایران بیاورند. غافل از اینکه دوستداران دکتر و دانشجویان خارج از کشور، با هوشیاری سیاسی، این ترفند آنها را نیز خنثی خواهند کرد. آنها به محض اطلاع از اینکه ساواک ما را برای گرفتن جنازه تحت فشار گذاشته، وکیلی از طرف خود و وکیل دیگری برای احسان میگیرند و آنها را مامور میکنند که از دولت انگلیس بخواهند جسد را تحت هیچ شرایطی به افراد سازمان امنیت ایران تحویل ندهد و خبر این اقدام را بلافاصله برای هواداران و مبارزان خارج از کشور در اروپا و آمریکا و لبنان مخابره میکنند. خبر شهادت علی به صورت بسیار گسترده توسط مبارزین خارج از کشور منتشر شد و احزاب وسازمانهای مختلف سیاسی با انتشار بیانیههای گوناگون، از دست دادن علی را «سوگ قلم و شرف» تعبیر میکردند. اما روزنامههای کیهان و اطلاعات که مهمترین روزنامههای کشور محسوب میشدند، پس از دو روز سکوت، در تاریخ 31 خرداد 1356، اطلا عیهای را درج کردند که مرگ علی را طبیعی و ناشی از بیماریهای ریشهدار جلوه میداد. متن اطلاعیه چنین بود: «مرحوم دکتر علی شریعتی که برای درمان ناراحتی چشم و کسالت قلبی خود به انگلستان رفته بود، در آنجا بر اثر سکته قلبی درگذشت.» خانم دکتر شریعت رضوی در این باره این نکته را تذکر داده است که علی هیچگاه ناراحتی جسمانی خاصی نداشت. کسی از اعضای خانواده و فامیل به یاد ندارد که او حتی یک بار از درد یا ناراحتی جسمانی گله کرده باشد و مهمتر از آن اینکه او هیچ گاه به پزشک مراجعه نکرده بود.
همه دوستان و نزدیکان علی میدانند وی فردی قوی و سالم بود و خودش به این نکته توجه داشت. حتی بعد از تحمل آخرین زندان که هیجده ماه به طول انجامید، با آنکه تمام این دوره را هم در سلول تنگ، تاریک و انفرادی زندان شهربانی سپری کرده بود، فقط گه گاه از نور خورشید ناراحت میشد. غیر از این هیچ ناراحتی دیگری نداشت، علی از این نظر به خود میبالید و به شوخی میگفت: «من آنم که سلول تاریک هم نتوانست بر سلامتیام اثر بگذارد» و راست هم میگفت؛ من که همسر او بودم، هرگز به یاد ندارم که او از درد شکایت کرده باشد. دفترچه بیمه او هم به خوبی نشان دهنده این ادعاست. تمام اوراق این دفترچه (که به عنوان سند در دسترس است) سفید است. علی از این دفترچه فقط یک بار در تاریخ 28/4/55 استفاده کرده است، آن هم نه به علت بیماری قلبی یا فشار خون یا قند و غیره، بلکه برای گرفتن عینک بوده است. خوانندگان آگاه تصدیق میکنند که کسی با اوضاع مالی مشابه ما، در صورت بیماری، حتما از دفترچه بیمه خدمات درمانی استفاده میکرد و میکند. بدین ترتیب، طبیعی است که اگر علی مریض میشد؛ یا اصولا دارای ناراحتی قلبی بود، قاعدتا میبایست به پزشک مراجعه میکرد و سابقه بیماری او در دفترچهاش منعکس میشد. وی با اینکه سیگار میکشید، اما معاینات پزشکی نشان داد که سیگار تاثیر چندانی بر جسم او نگذاشته است. بنابراین احتمال هرگونه سکته قلبی یا بیماری مشابه، بدون اینکه سابقهای داشته باشد، بعید به نظر میرسید. پروفسور حامد الگار در نوشتهای توضیح داده که شرایط مرگ دکتر شریعتی، این ظن را به شدت تقویت میکند که وی به دست ساواک به قتل رسیده است. او عنوان میکند که حتی اگر شریعتی را به قتل نرسانده باشند، او به حق درخور عنوان «شهید» است. این شاید مهمترین موضوعی است که باید درباره شریعتی به آن توجه کرد.
شهید دکتر علی شریعتی پس از مرگ خود، بیش از پیش در بین جوانان مطرح شد و کتابهایش بارها و بارها تجدید چاپ شدند. مرگ او – همچنان که خود میخواست – مرگی بزرگ و تاثیرگذار بود، همچنان که زندگیاش همینگونه بود.
نویسنده : محمدحسین روانبخش
با سلام و عرض ادب
انتشار مطالب مربوط به حضرت صاحب عصر امام مهدی (عج) بصورت الفبایی همچنان ادامه دارد.
مطالب مربوط مهدویت ، حروف ع ، غ و ف منتشر شد.
دیگگر مطالب : مهدی(عج) در ادیان و مذاهب ، مهدی(عج) در کلام وحی و …
http://www.Asheghanemahdii.ir
در ضمن مشتاقانه به تبادل لینک باشما هستیم در صورت تمایل به تبادل لینک به ما اطلاع بدین.
همواره منتظر نگاه سبزتان هستیم .
واقعا اسم شهیدبرازنده دکترعزیزوگرامى هست ممنون وسپاگزارازهمسرگرامیشان
همیشه برام مرگش جاى سوال بود که روشن شدم یادش گرامى
حیف که پس از مرگ شناختیمش