در فرار به تاریخ ،
از هراس تنهایی در حال ،
برادرم عین القضات را یافتم
که در آغاز شکفتن ،به جرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه ،
در سی و سه سالگی شمع آجینش کردند !
در روزگار جهل شعور خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان ،
بلندی روح و دلیری دل ، و در سرزمین غدیرها –
به تعبیر بودا «خود جزیره بودن»گناهی نابخشودنی ست .
بسیار بوده است که بث الشکوِی یی از خویش را می خوانده ام و می یافته ام که برادرم عین القضات نوشته ،
آنچنان که این نوشته را در «بث الشکوی» های او خواندم و چنین یافتم که من نوشته ام ،
که خویشاوندی ، خود ، « یکدیگری ِ» دو خویشاوند است:
” هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نوشتنش بهتر است از ننوشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بود روا بود که بگویند…
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود و چیزها نویسم بی « خود» که چون « واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت…
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که نوشتم طاعت است یا معصیت !
کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاص یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت !
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم، چون احوال عاشقان نویسم نشاید ، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید ، و هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ، و اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید و
اگر خاموش شوم هم نشاید! “
سلام
مثل همیشه عالی بود