وضع زندگیم ، تربیتم ، افکار و عقایدم، و بخصوص روحیه ام مرا از کودکی پیر کرد و چنانکه یکبار دیگر در مقاله ای نوشته ام همیشه “برادرکوچک پدرم بودم وبرادر بزرگ همسالانم .” هیچوقت زندگی شاد پرجوش وشعف کودکی را مزه نکردم. در همه ی کلاسها حال یک بزرگسال را داشتم و در این آخرین کلاس جز دو تااز همه کوچکتر بودم و از همه ریش سفیدتر. کم کم نگاههای بچه های همسالم که مرا از خود جدا میساختند و استثنایی میدانستند باور خودم هم شد و این حال ادامه یافت و گوشه گیری و تنهایی و تخیل و غمزدگی در مغز استخوانم نشست و دیگر برنخاست و از عواقب این “جایگاه” اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد. خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند و من کم کم باورم شده بود اصلا” برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم و همه مرا مکلف میدانستند که همه ی مشکلات را حل کنم ، جواب همه ی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. “نمیدانم” و “بمن مربوط نیست” و “فکر اینرا نکرده ام” … از من قابل نبود. وکیل مدافع همه ی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماست مالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان ، ن که خودم سراپا در ظلم میسوزم ، ثابت کنم!!
و این بود که در نهضت هم ( نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم)باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشم ها ، با همان چشمها ، به من مینگریست، من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر ازمن آتش،نه پرتو خودآگاهی دردرونش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود من غرق هوای دیگری بودم ودر آسمانها سکونت داشتم اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم . باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم ، همه سختی ها ، خطرها و نقشه ها و کشمکش ها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحث های فکری وتجزیه و تحلیل های اجتماعی و سیاسی و باصطلاح حزبی “خوراک” برای اندیشه ها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخی یی که بود به گردن من بود و من هم “طبق عادت” خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم ، آنها بی مسئولیت بمانند و من بار سنگین چاره جویی ها و تعهد ها را به گردن ناتوان خودم گیرم.آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازه پای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر! و هی میپرسیدند “چه باید کرد؟” (Que faire?) و من که درمانده بودم هی میرفتم کتابهای چه باید کرد لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و … را میخواندم و میدیدم که نه، آن جوابها هیچکدام به این سوال مربوط نیست . آنها” همه” از من میپرسیدند چه باید کرد؟ و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد میدیدم فرق من و آنها این است که ” آنها هر وقت به من میرسند از من میپرسند چه باید کرد؟ و من هر وقت به آنها میرسم از خودم نمیپرسم چه باید کرد؟!!”
شریعتی
قلم دکتر بی نظیر است.
قسمت اخر متن به صورت بسیار زیبایی عظمت اندیشه دکتر شریعتی رو نشون می ده .
وبلاگ از خودم نیست .
لطفا خواهش می کنم که یک انشا از زبان خود پنجره ی کلاس در این صفحه حداکثر تا سه روز دیگر بگذارید -لطفا-
از لطفتان ممنونم وهمچنین از سایت بسیار مفیدتان