خصوصیاتِ ناتورالیسم :
1. در ورای طبیعت هیچ چیز وجود ندارد.
2. در طبیعت هیچ عاملی از خارج تأثیر ندارد.
3. همۀ پدیده های موجود در هستی، پدیده های جبریِ طبیعت هستند.
اگزیستانسیالیسم، ناتورالیسم نیست، چون می گوید همۀ موجودات ساختۀ طبیعتند ولی انسان جورِ دیگر ساخته شده است. ناتورالیست کسی است که همۀ پدیده های موجود در طبیعت را جزءِ طبیعت میداند، پس انسان مانندِ یک تکه سنگ جزءِ طبیعت است.
4. طبیعت دارای حرکت، نظام و حیات و زندگیِ یکنواخت، هماهنگ و استوار بر عقل می باشد. یعنی طبیعت یک پیکره ای است هماهنگ، اولا حرکت دارد، ثانیا زنده است، ثالثا این حرکت بر اساسِ نظم و جهت است. ناتورالیسم از این جا با ماتریالیسم جدا میشود، طبیعت حرکت دارد، موجودِ زنده است و بر اساسِ نظم و جهت است و این نظم و جهت بر اساسِ روابطِ عقلی است، این روابطِ عقلیِ حرکات و نظامِ طبیعت بر اساسِ قانونِ علیت است و هر پدیده ای را که به شکلِ علت و معلول توجیهش نکنیم، غلط است، ( دکارت به علیت معتقد نیست، ولی به عقل معتقد است ).
5. جهتِ حرکتِ طبیعت به طرفِ تکامل است، از نظم به کمال و از سادگی به پیچیدگی است، این مسیرِ طبیعت است.
6. تنها و تنها ملاکِ صحت و ملاکِ حقیقت، رفتارِ طبیعت است، آنچه انسان استدلال میکند درست نیست و رفتارِ طبیعت درست است.
چه چیز حق است و چه چیز باطل ؟ آنچه که طبیعت اقتضاء میکند. اگر آن را در یک مسألۀ خانوادگی مطالعه کنیم یک پزشک که ناتورالیست نیست معتقد است که به محضِ تولد، بچه را باید به سازمانی داد که اداره اش کند که همه را به یک شکل تربیت کند و همه از پرورشِ صحیح و غذای کافی برخوردار باشند. ثانیا در یک شهرِ مثلاً پنج میلیونی که یک میلیون مرد و زن دارد، 500 هزار زن به اسمِ مادر برای یک یا دو بچه فلج نشوند و تمامِ این بچه ها را در سازمان های اجتماعی که با آخرین متدِ تعلیم و تربیت اداره می شوند بسپاریم و 500 هزار مادر را آزاد کنیم که به کارِ اجتماعی بپردازند. ولی ناتورالیسم با این مخالف است، به چه دلیلِ؟ آنها معتقدند که با این عمل در وقت صرفه جویی میشود و تمامِ بچه ها را 500 نفر میتوانند در یک واحد یعنی در یک سازمانِ اجتماعی تربیت کنند. از لحاظِ اقتصادی هم صرفه جویی می شود، از لحاظِ قدرتِ اجتماعی هم همان طور، هم چنین مادرهای نادان بچه های خود را تربیت نمیکنند. ولی ناتورالیسم با این استدلال ها کاری ندارد، می گوید این عمل برخلافِ طبیعت است. طبیعت، کودک را در دامنِ مادر متولد می کند و جایش باید در دامانِ مادر باشد و از شیرِ مادر تغذیه کند.
لائوتسو اولین متفکری است در تاریخِ بشر که طرفدارِ اصالتِ طبیعت است.
ملاک و جان و روحِ مکتبِ ناتورالیسم که در قرنِ 18 رشد می کند، مالِ لائوتسو است که مالِ قرنِ هفتمِ قبل از میلاد است. لائوتسو می گوید : طبیعت رودخانه ای است که بر اساسِ ناموسِ کلی، یعنی قانونِ کلی حرکت میکند و این حرکتِ کلی مالِ همۀ طبیعت است و ما اجزاءِ طبیعت هستیم و به طورِ منطقی باید حرکتِ خودمان را با حرکتِ کلیِ طبیعت هماهنگ کنیم. طبیعت کاروانی است که به طرفِ جهتِ خاصِ خودش حرکت میکند و ما توی این کشتی هستیم که با این کاروان حرکت می کند و نمی توانیم جدا از مسیر و حرکتِ کلی که حاکم بر نظامِ طبیعت باشد، حرکت کنیم. در غیر این صورت خطا کرده و گورِ خود را کنده ایم و خود را منحط کرده ایم. آن قانونِ کلی و شاهراهِ عظیمی که طبیعت در آن حرکت می کند تائو نام دارد. تائوییسم یعنی مکتبِ اصالتِ تائو، زیربنای تمامِ مکاتبِ مختلفِ ناتورالیسم در حال و گذشته.
تائوئیسم و ناتورالیسم که مبتنی بر تائو است انسان را میخواهد جبرا تابعِ طبیعت کند و آزادی و اندیشۀ انسان را نفی میکند و این طرزِ تفکری صد در صد مادی است، ولی ملاکِ اصلی و سرچشمۀ نخستین عرفان به عقیدۀ من تائوئیسم است. خودِ تائو در چین معنیِ معمولی دارد که الان هم به کار میرود و به معنای بسترِ رودخانه است.
چرا میگوید بسترِ رودخانه ؟ برای اینکه میخواهد بگوید راهی که طبیعت در آن روان است و به هدف و سر منزلِ خاص می رسد، این است. بنابراین مفهومِ ناموسِ طبیعت بیشتر به این بسترِ رودخانه نزدیک است، زیرا آب حرکت میکند و بر روی این بستر روان است به سوی دریا که سر منزلِ ابدیِ آن رود است. بنابراین عقیده دارد که : طبیعت و همۀ پدیده های طبیعی مِن جمله انسان تمامِ کوششِشان باید این باشد که خودِشان راه نسازند، فقط هدفِشان پیدا کردنِ تائو باشد، یعنی پیدا کردنِ مسیرِ واقعیِ طبیعت و آن را در انطباقِ زندگیِ خود با طبیعت بکار برند و خود را تسلیمِ آن کنند تا به دریا برسند، به منتهی الیهِ تکاملِ طبیعت. بنابراین انسان اگر با تعقل راهِ تکاملِ دیگری برای خود بسازد، پرت شدن و نابود شدن یا دیر رسیدن است. بنابراین بهترین راه آن است که بشر بلَمَ خِود را روی مسیرِ طبیعت رها کند.
و این تائو همان است که در تصوف، ما بدان میگوییم شریعت، طریقت و مسلک که هر سه به معنیِ راه است. طریقت راهِ کاروان رو است، شریعت راهِ آب است، راهی است که از خشکی به طرفِ آب می رود.
بنابراین رودخانۀ حقیقت و روحِ ناموسِ واقعی و عقل و عشق و اشراق، در دسترسِ سطحِ زندگیِ فعلیِ انسان نیست و برای راه یافتن بدان باید راه را پیدا کند، راهی که از آن، دستِشان به آب می رسد.
مسلک راه های کوهستانیِ پیچ در پیچی است که به طرفِ آشیانه و سرمنزل میرود. زنبورِ عسل را که وِل کنند خودش راهِ خاصی را پیدا میکند و به کندو میرسد و این راهِ ن اپیدا که به آن طرف میرود، مسلک است و شبیهِ به راه یافتن به آن حقیقتِ مرموز است که باید با یک شامۀ خاصی که زنبورِ عسل دارد پیدا کرد، با چشم و محاسبه پیدا نمی شود. بینِ راه و احساسِ زنبورِ عسل و تراوشِ مرموزی که در کندو است رابطه ای وجود دارد که زنبور همان جهتِ مرموز را میگیرد و در راهِ ناپیدا می راند تا درست و راست به کندو می رسد. به طوری که اگر کندوی زنبورِ عسل را وارونه کنیم در ده قدمی آن را پیدا نمیکند که اگر در حالتِ طبیعی باشد از چند فرسنگ فاصله می تواند آن را پیدا کند. حقیقت در عالم و سرمنزلِ ایده آل در هستی و در زندگی کندویی است که آدمی با شامۀ الهامی مرموز و احساسِ خودش حس میکند و به کمکِ آن احساس، راهِ نامرئی و ناپیدای خود را طی میکند و مستقیما به کندویش می رسد، و آن راه تائو است و راهی است که تصوف و عرفان در برابرِ راه های زمینی که با اراده ساخته می شود می سازد و پیشنهاد میکند. برای یافتنِ حقیقت بینِ کندو و حالتِ هدایتِ مرموز و شعورِ مرموز با حالتِ تلِه پاتی رابطه ای است که به وسیلۀ آن جهت یابی می شود. ولی اگر زنبور را رها کنیم از راهی میرود که می شود آن را پیش بینی کرد، راهی مرموز و ناشناس تا به هدفش می رسد این همان راهی است که بودا می گوید راهِ انیمیتو یعنی راهی که همچون راهِ مرغانِ آسمان بی نشانه است.
بنابراین آدمی در تائوئیسم و ناتورالیسمِ اولیه یک وظیفه دارد و آن انطباقِ ارادۀ خودش هست بر ارادۀ طبیعت و قرار گرفتن در مسیرِ طبیعت. عقل عبارت است از نیروی اراده و ابتکار و تدبیر در خودِ آدمی. آیا نیروی اراده و تدبیرِ راه یابی که خردِ آدمی است حق دارد در برابرِ تائو که عقلِ کل است و راه و تدبیری است که طبیعت کرده، بتواند راهِ دیگری پیشنهاد یا طرح کند ؟
عقل و خردِ انسانی، عقلِ جزیی است. تائو عقلِ کل است که بر تمامِ طبیعت تسلط دارد. اگر عقلِ جزیی خواسته باشد در برابرِ طبیعت راهِ دیگری را تدبیر کند مثلِ اینست که کوچکتر در برابرِ بزرگ تر فضولی کرده باشد. عقل و تجلیاتِ عقل غلط است.
اولین وظیفۀ عقل، انکارِ خودش است ( وقتی یک آدمِ بی سواد به دکتر مراجعه میکند شعورِ خود را دخالت می دهد که مثلاً شربت برایم ننویسید یا قرص بنویسید و… ولی به میزانی که فرد با شعور است شعورِ خودش را کنار میگذارد ).
وظیفۀ آدمِ عاقل آن است که عقلِ خود را تخطئه کند در برابرِ عقلِ کل. پس آدمی که خردمند است وظیفه اش تخطئه کردن و شکستنِ خردِ خودش است در برابرِ طبیعت. علم مجموعۀ فضولی های انسان است در برابرِ عقلِ کل، در برابرِ طبیعت و قوانینِ طبیعت. علوم را باید دور ریخت و تسلیمِ ناموسِ طبیعت شد.
صنعت عبارت است از فضولیِ عقل و انسان و علمِ جزیی در برابرِ طبیعت. شهر مجموعۀ خانه های مصنوعی است که انسان در برابرِ ساخته های طبیعت ساخته و همین طور لباس ( انتقادِ محمد حجازی در آدم های برنجی )، طبیعت را مسخ و نابود می کنند و در نتیجه خودشان هم نابود می شوند و اینها مالِ شهرنشینی و چیزهای مصنوعی است که بشر درست میکند و یک مسخ شده و مریض و دیگرگونه به وجود می آید. تمامِ بیمار یها و فسادها از تمدن و شهرنشینی به وجود می آید.
تمدن بزرگ ترین فضولیِ آدمی است در برابرِ تائو.
پس باید به دامانِ طبیعت رفت، چنان که گیاه زندگی می کند، و صنعت و علم را دور ریخت. به یک درخت نگاه کنید که چگونه در اسفند ماه شکوفا می شود، بعد گُل و میوه می دهد، بعد زرد می شود و بعد به خواب می رود، باز از نو در اسفند بیدار می شود و هیچ وقت دچارِ اضطراب و غم و عشق و کینه و حسد و نفرت نمی شود و پریشان و بیمار و مأیوس نمی شود، دچارِ مالیخولیا و ایده آلهای غیر ممکن نمی شود. سالم است و مطمئن و پر از حیات است و زندگی می کند و دورش را تمام میکند و به دیگری انتقال میدهد. اما آدمی که در عشق و شک و شکست و… غوطه ور است و در آنجا زندگی می کند، برای اینست که برخلافِ مسیرِ تائو حرکت میکند و خودش چنین زندگیِ مصنوعی را به نامِ تمدن برای خودش به وجود میآورد و مسخ می شود. بنابراین تائوئیسم یعنی بازگشت به طبیعت و مسیرِ آن و ناتورالیسم در قرونِ جدید چنین چیزی را می خواهد بگوید، و روسو به شدت تحتِ تأثیرِ آن است.
فکرِ اصالتِ طبیعت به عنوانِ منشاءِ انسان در همۀ وجوهِ انسان مانندِ تمدن، روانشناسی، مذهب، ادبیات، هنر، از دیر زمان وجود داشته و از شرق آغاز شده، برخلافِ آنچه کتاب های فلسفی و انسان شناسی می نویسند.
به این معنی، تمامِ کتبی که در فارسی نوشته شده میخواهند نشان دهند که مبنای طرزِ فکرِ شرقی روی متافیزیک بوده و مبنای طرزِ فکرِ مادی و طبیعت از میانِ یونانی ها آغاز شده و در این، یک نوع سوءِ غرض هست.
چون اروپایی تمدنِ شرق را نمی تواند مانندِ سیاه ها انکار کند، ناچار به مسخ کردنِ آن میپردازد، به این معنا که دماغِ شرقی را صوفیانه و متافیزیکی و دماغِ غربی را واقع گرا معرفی میکند. این بحث را از طرقِ مختلف اثبات میکنند، از روانشناسیِ اجتماعی و جامعه شناسی و تاریخ و بالاخص تاریخِ علوم و تاریخِ مذاهب و تکیه بر روی کیفیتِ تمدنها، در تاریخ و تمدن شناسیِ سنجشی ( مقصود از سنجشی، تطبیقی نیست. تطبیقی یعنی یک چیز را منطبق کردن بر چیزِ دیگر ). هومر و فردوسی را نمیخواهم تطبیق کنم، میخواهم مقایسه کنم. تمدن شناسیِ مقایسه ای یکی از شعبِ انسان شناسی است و یکی از بهترین جاهای اِعمالِ غرض نیز هست و برای این به وجود آمده که تمدنِ شرقی را دارای یک بعُدِ خاص و یک بافتِ ناقص معرفی کند و تفوقِ دماغِ غربی را بر شرقی به طورِ علمی نشان دهد.
چون اگر جنبۀ علمی نداشته باشد شرقی تفوقِ غرب را یک جنبۀ سیاسی و نظامی می داند که ما میتوانیم خودمان از پیش درآییم و تفوق پیدا کنیم، اما اگر ریشۀ علمی داشته باشد این کوشش کوشش ای عبث و بیهوده است. در نژاد شناسیِ تطبیقی این بحث را پیش کشیده اند که سلسلۀ اعصابِ سیاهپوست به شکلِ خاصی است و سلسلۀ اعصابِ سفیدپوست وضعِ دیگری دارد و اینها را در پزشکی نشان میدهند که با معنویت و فلسفه و متافیزیک تماس دارد و خود به خود فضیلت و برتریِ غرب بر شرق معلولِ بافت و سرشت و ساختمانِ دماغیِ او است، نه معلولِ عاملِ تکنیک، مانندِ تفوقِ انسان بر حیوان. اینها برای اینست که ریشۀ علمی پیدا کند نه حالتِ اقتصادی، پس تفوقِ او تفوقِ ذاتی و بدنی است. چنانکه در روان شناسیِ “کمپاره” سلسلۀ اعصاب و سلسلۀ مغزِ سفیدپوست یا ژرمنی وضعِ خاصی دارد و نشان میدهد که هر یک از آنها با هم فرق دارند. مثلاً یکی پوششِ خاکستریِ مغزش بیشتر است و یکی کمتر، مغزِ یکی گرد است و دیگری دراز. به طوری که تمامِ دانشمندان و روشنفکرانِ چپِ انقلابی بدونِ این که بفهمند در این نظریاتِ علمی، نظریاتِ سیاسی نهفته است و غرضِ استعماری است، آنها را واگو میکنند و به عنوانِ آخرین نمونه از تمدن شناسی پخش میکنند. اندیشه ای را که اروپاییها قیمتِ خیلی زیادی حاضرند در ازای پخشِ آن بدهند ، این روشنفکران بدون هیچ خرجی آن را ناخودآگاه پخش میکنند.
دوستِ احمق، همیشه عملی را انجام میدهد که دشمن آرزو دارد و همیشه ابزار و عاملِ دستِ دشمن می شود، حتی تا فداکاری به طورِ مجانی. نیمه روشنفکران هم به عنوانِ اینکه حرفِ تازه ای یاد گرفته اند مجانی آن را واگو میکنند و به این دلخوشند که آخرین حرف های علمی را میدانند و مردم هم تحتِ تأثیر قرار میگیرند. کِی تحتِ تأثیر قرار میگیرند ؟ وقتی که واسطه دوست باشد، یعنی عده ای از روشنفکران را قانع کنند و جزءِ عقیدۀ خودش که شد برایش فداکاری میکند و مؤثر هم می شود. در کتبِ ایرانی چقدر تکرار شده که شرق اصولا جای معنویت و تصوف بوده و نژادِ شرقی دنبالِ مسائلِ ماوراء الطبیعه بوده و غربی حسابگر و منطقی و عقلی است و حرف اینجاست که به این تفاخر هم میکنند که ما همیشه معنویت پرست بودیم و آنها مادی ! غربی جهان گرا و واقعیت گرا و دنیا گرا است. این تز مالِ اروپاییها است و ما مجانی آن را اجرا میکنیم. در خودِ اروپا نیز همین حالت هست، در بینِ نویسندگانِ محترمی چون زیگفرید، رومن رولان و… که شخصیتهای بزرگی در دنیای امروز هستند.
یونسکو می گوید، نژادِ زرد، نژادِ عملی است که از طبیعت به مقدارِ زیاد تولید میکند و در اختیارِ نژادِ سفید می گذارَد و برای همین است که ضریبِ تولد در اروپا 7/ 0 درصد و در نژادِ زرد 5 درصد است. یعنی 7 برابرِ نژادِ سفید تولید میکند.
زیگفرید می نویسد، شرقی چون ماشین دستش میگیرد در 6 ماهِ اول آن را خراب میکند، بعد 16 یا 20 سال با همان ماشینِ خراب کار میکند ولی غربی 20 سال با همان ماشین درست کار می کند، چون دماغِ شرقی احساسی است و با منطق سروکار ندارد ولی دماغِ غربی عقلی و منطقی است. ماشین با احساس و معنویت با هم نمی سازند.
روسو شاعرِ جدیدِ فرانسه میگوید، اگر شاعری خلبانِ هواپیما شود هواپیما به صورتِ عاملِ خطر درم یآید زیرا هواپیما عبارت است از مجموعۀ حرکاتِ خشک و منظم، در حالی که شاعر طورِ دیگر می اندیشد و ممکن است در یک لحظه دچارِ احساسی شود که تمامِ دنیا برایش پشیزی نیارزد و به جای اینکه به طرفِ مقصد برود به طرفِ دریا یا افق برود و دنیا در نظرش بی ارزش شود، چه رسد جانِ عده ای که سَرنشینِ هواپیما هستند.
بنابراین عدمِ تناسبِ او با ماشین مسلم است.
مغزِ احساسی، ماشین را به عنوانِ یک دستگاهِ منطقی در نظر نمیگیرد و شخصیت برای آن قائل نیست، ولی غربی وقتی از ماشین صحبت میکند درست مانندِ اینست که از رفیقش حرف می زند. می گوید ماشینم خسته شده یا این ماشینِ آرامی است یا عصبانی است، که همه از خصوصیاتِ انسانی است، در حالی که شرقی وقتی از ماشین حرف می زند، به صورتِ یک شی. است. میگوید این ماشین کم مصرف است یا پرُ مصرف، زیاد سرعت دارد، کم دوام است و غیرۀ اینها نشان دهندۀ نوعی تلقیِ انسان از ماشین و نشان دهندۀ خویشاوندیِ نوعِ انسان و ماشین است.
معلوم می شود دماغِ شرقی منافات دارد با ماشین، و منافات دارد با سازمان و تشکیلات و ادارات که ادارۀ آنها دماغِ منطقی میخواهد.
ایا اندیشمندان معاصر غربی که هم اکنون در حال حیات هستند هنوز هم همین نگرش را به شرق دارند یا اگر ندارند اکنون با توجه به پیشرفتهای علمی در شرق به ویژه شرق دور دیدگاههای امروزشان چیست.