سقراط یک روز جلو ویترین یک جواهر فروشی ایستاده بود و تماشا می کرد ! گوشواره ها و دست بند ها ، سنجاق ها ، گردنبند ها و… حلقه های ازدواج… خیلی چیزها را .
هر چه اندیشید چیزی دستگیرش نشد و با خود گفت : چه چیزها در دنیا هست که سقراط نمی فهمد!
_________
گفت گوهای تنهایی
عالییییییییییییییییییییییییییی بود