محور دیگر میزگرد «تاریخ ایرانی» با عنوان «دکتر شریعتی چرا و چگونه از زندان آزاد شد؟» که با حضور محمد مهدی جعفری، عبدالمجید معادیخواه و خسرو منصوریان برگزار شد، پیرامون مقالات منتسب به دکتر شریعتی است که چند ماه پس از آزادی وی از زندان در روزنامه کیهان منتشر شد؛ مقالاتی که شریعتی درباره آنها گفته بود: «آنچه نگرانم کرده است، ناتمام مردن نیست. مردن اگر خوب انجام شود، دیگران کار را تمام خواهند کرد و شاید بهتر، اما ترسم از «نفله» شدن است. با دست دشمن سر به نیست کردن و به گردن دوست انداختن. دیروز قیل و قال کافیها برای این بود، نشد. اکنون، بیشرمی کیهانها شاید برای همین است.» و اینک بخش دوم میزگرد که از نظر میگذرانید:
مقالاتی که از دکتر شریعتی در کیهان منتشر شد، واقعا بر اساس اعتقاد او بوده یا نه به قول آقای سعید حجاریان «ساواک به شریعتی گفته بود که جزوهای برای ساواک و سایر مقامات درباره اعتقاد خودش نسبت به مارکسیسم و تحلیل شرایط تهیه کند و دکتر نیز همین کار را کرده است. در واقع سازمان اطلاعات دکتر را فریب داده بود و با چاپ مقالاتی از دکتر در کیهان، که قرار بود برای مقامات باشد، تلاش کرد تا این طور وانمود کند که شریعتی با ساواک همکاری کرده است، در حالی که چنین چیزی نبود.»
منصوریان: خوشحالم که شما این بحث را مطرح کردید، این اولین باری است که من این چنین مدون این خاطره را بیان میکنم. من مدیر اولین مهد کودکی بودم (آشیانه کودک) که مونا، دختر کوچک دکتر شریعتی در آن موسسه نگهداری میشد. هنگامی که این سلسله مقالات در کیهان منتشر شد شریعتی بسیار ناراحت بود. من دو بار شریعتی را اینچنین ناراحت و متاثر دیدم، یک بار وقتی بود که محبوبه متحدین کشته شد، شبی که تا صبح نوار حرفهایش را پر کرد و به پدر و مادر محبوبه دادیم. یک بار هم موقع انتشار این مقالات در کیهان بود. در حقیقت تمام هم و غم ما این بود که بفهمیم و پیدا کنیم درج آن مطالب از کجا و چگونه صورت گرفته است، لذا بیشتر اوقات در کنارش بودم، چون احساس میکردم بسیار معذب است. شریعتی گفت چه کنیم که بفهمیم این مقالات از کجا برای چاپ میرود. خوشبختانه فرزند رحمان هاتفی (سردبیر وقت روزنامه کیهان) هم در مهد کودک ما بود. من نمیدانستم رحمان مارکسیست است. یک روز پرسیدم آقای هاتفی مقالات شریعتی از کجا میآید، گفت: نمیتوانم بگویم. با خواهش و تمنا راضی شد، تا بالاخره روزی که من توانستم توسط رحمان هاتفی یک کپی از برگههایی که از ساواک برای کیهان فرستاده میشد به دست بیاورم و به شریعتی بدهم، آرام گرفتم و حال او هم دگرگون شد، انگار آب روی آتش ریخته باشند، آرام گرفت و فهمید که این مساله نانی است که ساواک پخته و به عبارتی ساخته و پرداخته دست دشمن بوده و تحریف شده است.
یعنی آن مقالات نوشته خود دکتر شریعتی نبود که دستکاری شده باشد؟
منصوریان: همه صحبتهای شریعتی نبود. مساله اینجاست که بخشهایی را گزینشی انتخاب کرده بودند و به کیهان میدادند. این مقالات برگرفته از سخنرانی دکتر شریعتی در دانشگاه اصفهان بود که پیاده شده و بطور گزینشی چاپ شده بود. همچنان که در فصلنامه ۱۵ خرداد هم مطالب به صورت گزینشی و با تحریف، تنظیم و منتشر شده بود.
معادیخواه: من با این فرض که دکتر شریعتی آن مقالات را نوشته بود به این سوال پاسخ میدهم، چون نمیدانم. بالاخره مقالاتی در کیهان چاپ شد با نام دکتر شریعتی و ایشان هم به هر دلیل شرایط آن را نداشت که آن مقالات را انکار کند و با ساواک درگیر شود. متاسفانه در آن زمان ما شاهد یک شکاف در اردوگاه دینباورانی بودیم که همدل و هم هدف بودند اما در جزییاتی متفاوت بودند. البته ساواک هم بینقش نبود گرچه این بحثی است مستقل که اگر ما بخواهیم تاریخ معاصر را بررسی کنیم یکی از نکتههای کلیدی همین است که چگونه در مجموعهای که با هم همراه بودند شکاف افتاد که نمونههای زیادی دارد. نمونهاش شهید سعیدی بود که حاج حسین لنکرانی به شدت بر ضد او هیاهو راه انداخته بود؛ دلیلش هم این بود که میپرسید چرا سعیدی، آقای برقعی را برای سخنرانی به مسجد موسی بن جعفر دعوت کرده است؟ سر همین موضوع هیاهوی عجیبی ایجاد شد که شرحاش در حوصله این مجلس نیست.
یکی از مشکلاتی که از سالهای ۴۹ و ۵۰ به بعد تجربه کردیم شکافهایی بود که در بین اردوگاه خودمان میافتاد. در آن شرایط چهرههای به حق مورد احترام جامعه وارد تخاصم شدند، در تخاصم هم هیچ کس انتظار تقوا ندارد. در قضیه ارتداد اعضای مجاهدین خلق هم کمابیش اختلافی را در بین دوستان زندانی شاهد بودیم. در بند ۱ زندان اوین چند صباحی ۷ نفر از چهرههای مبارز گردهم آمدند که شامل آقایان طالقانی، منتظری، ربانی شیرازی، لاهوتی، هاشمی رفسنجانی، مهدوی کنی و انواری میشد. بحث آنها در بند ابراز ناراحتی از این بود که سازمانی که خودشان بزرگ کرده بودند، بر سر آن تبلیغات فراوان صورت گرفته بود، حالا علیه اسلام اعلام مواضع کرده بود. این برای آقای طالقانی قابل قبول نبود، تعداد زیادی از مردم به اعتبار آقای طالقانی با سازمان مجاهدین همکاری کرده، جذب آن شده و موجب رونق آن شده بودند، حال این سازمان اعلان مواضع کرده و بدترین تعابیر را علیه اسلام بیان کرده بودند. این فاجعهای بود که برای هیچ کس قابل قبول نبود. در این شرایط باید افراد با یکدیگر همفکری میکردند تا این مشکل را حل کنند. ۷ نفر در زندان جمع شده بودند و به دنبال راهحل میگشتند، قرار بر این بود تا دوستان خود را هم از زندان قصر به اوین بیاورند. برای انجام این کار این افراد باید با نرمش با بازجویان و سربازجویان خواسته خود را پیش میبردند وگرنه با درگیری هیچ چیز جلو نمیرفت. آیا این افراد کار دیگری از دستشان بر میآمد؟ این افراد واقعا دلسوز و نگران بودند که عدهای بچه مسلمان دارند به این اعتقادات پشت میکنند. حال آنها برای حل این مشکل در برابر بازجویانی مانند عضدی و رسولی نه با دروغ بلکه با بیان بخشی از حقیقت میگفتند که نگران این شرایط هستند، بدون گفتن بخش دیگر که این موضوع در رابطه با اهداف مبارزاتی آنهاست. آنها این طور گفتند که چون ما میخواهیم جلوی برگشتن مردم از اسلام را بگیریم این افراد را به این بند منتقل کنید و بنده هم به درخواست آقای طالقانی به بند ۱ زندان اوین انتقال پیدا کردم.
تصور کنید من در بند ۴ زندانی بودم و دوران ملیکشی را سپری میکردم (زندانی بودن به رغم پایان دوره محکومیت به بهانه اینکه زندانی پس از آزادی دوباره مبارزه را از سر میگیرد) ناگهان بازجو میآید و به من میگوید وسایلت را جمع کن و بیا! البته در برخورد با مارکسیستها، من موضعی تند داشتم و شاید بتوان گفت تندتر از بقیه بودم که تبدیل به افراط شده بود. این جابجایی و انتقال به بند دیگر در آن فضا برای همبندیان این تصور را ایجاد میکرد که من همکاری کردهام. طبیعی و قابل درک نبود که به این شکل و به خواست آیتالله طالقانی ما را از بندی به بند دیگر ببرند. در این موضوع من تنها نبودم، ۳۰ یا ۴۰ نفر دیگر هم بودند که به خواست ایشان و برای جلوگیری از برگشت مردم از اسلام به بند ۱ منتقل شدند. ساواک هم به باطل مدعی آن بود که از دور شدن مردم از اسلام ناراحت است، ولی واقعیت این بود که به شدت خوشحال بودند. اگر ساواک مطمئن بود با انتقال این افراد، جلوی این فاجعه گرفته میشود، هرگز این کار را نمیکرد. داستان از این قرار بود که ساواک میخواست در درگیری پیش رو از فرصت استفاده کرده و زندانیها را در بین مردم متهم به همکاری با ساواک کند و با دادن چند امتیاز این عمل را به نحو احسن به انجام برساند. فضا به گونهای بود که هر دو طرف در حال بازی با دیگری بودند.
من در اینجا به موضوعی اشاره کردم که میتوانم درباره آن قضاوت کنم. تصویری مشابه آن را که برای خودم اتفاق افتاده بود شرح دادم. طبیعتا هیچ کس به آقایان طالقانی و منتظری و مبارزاتشان شک نمیکرد و کسی مدعی همکاری این افراد با ساواک نمیشد. البته در این شرایط این افراد با بازجویان و سربازجویان با نرمش برخورد میکردند تا با هدف یافتن راه حل مقابله با جو ایجاد شده و رویگردانی مردم از اسلام، بتوانند دوستان خود را برای همفکری گردهم آورند، افرادی که هر یک در گوشهای بوده و از وقایع موجود در جامعه بیخبر بودند. بنابراین از تنها راه موجود که مسکوت نگاه داشتن بخشی از برنامه و تمرکز و بزرگنمایی بخش دیگر بود در برابر بازجویان استفاده کرده و افرادی را از بندها و زندانهای دیگر به بند خود آوردند.
یکی از خاطرات جالب از این دوران، مربوط به زمانی بود که ما در طبقه پایین زندان بودیم و مارکسیستها در طبقه بالا بودند. مدتی بود از ازغندی، بازجوی ساواک خبری نبود. روزی من و آقای هاشمی در حال بازی پینگپنگ بودیم که آقای هاشمی راکت را روی میز گذاشت و گفت ازغندی. او طوری به سلولها سر میزد که گویی دنبال کسی میگردد و او را پیدا نمیکند؛ حدس زدیم ساواک برنامهای دارد، بنابراین به سمت سلولهایمان حرکت کردیم، پس از چند دقیقه ازغندی به سمت آقای هاشمی رفت و گفت: اکبر جان نبینم اینجا باشی، آقای هاشمی هم در جواب گفت شما ما را اینجا نگه داشتید. ازغندی هم گفت: ما غلط بکنیم، اگر شما پول جمع نمیکردید و آن را به مبارزین برای تهیه اسلحه نمیدادید، الان اینجا نبودید. پس از مدتی ازغندی نشست و درباره تغییر مواضع مجاهدین خلق حرف زد و تمام افراد بند از جمله آقایان طالقانی و منتظری جمع شدند. ازغندی تظاهر میکرد که از این واقعه ناراحت است و میگفت چرا بچه مسلمانها این کار را کردند. ما هم تظاهر میکردیم که این ناراحتی را باور کردیم، در حالی که میدانستیم آنها ناراحت نیستند. برنامه همین بود که ساواک با دادن چند امتیاز این تصور را فراهم کند که عدهای با ساواک همکاری میکنند و زمانی که شایع شود آیتالله طالقانی با ساواک همکاری کرده، قبح این عمل میشکست و طبیعتا چند تا مبارز جوان دیگر نیز پس از آن، حاضر به همکاری با ساواک میشدند.
بله، اما داستان دکتر شریعتی بر اساس اسناد ساواک به این شکل نبوده است، در این اسناد آمده که دکتر شریعتی پس از مذاکرات مفصلی که با او صورت گرفت، مجموعه مقالات «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین» را در نقد مارکسیسم نوشت که روزنامه کیهان آن را منتشر کرد.
معادیخواه: من با این فرض جلو میروم که آقای شریعتی برای نوشتن مقالاتی با ساواک وارد مذاکره شده است، البته من در این باره اطلاعاتی ندارم. اما اگر چنین موضوعی اتفاق افتاده باشد باز هم در بینش من نسبت به دکتر شریعتی تغییری حاصل نمیشود. من این عمل را همانند عمل آقای طالقانی میدانم که با نرمش نسبت به ساواک رفتار کرد، آن هم برای هدف مشخصی که داشت. این دید را به آقای شریعتی هم تعمیم میدهم. احتمالا ایشان برنامهای داشت که برای رسیدن به آن شاید چنین عملی هم انجام داده باشد. البته علل کار شریعتی نیز در حال حاضر مشخص نیست، و بخشی از آن را دوستان نزدیک ایشان میدانند و قطعا علل رفتن آقای شریعتی به خارج از کشور نیز توسط این دوستان بازگو میشود. هیچ کس بودن شریعتی در سلول زندان را مفید نمیدانست، قاعدتا خودش هم این دیدگاه را داشته است. وجود فردی در فضای زندان که بیان، قلم و اندیشهاش کاریزمایی از او در نسل جوان ایجاد کرده بود، ضربه بزرگی بود. مارکسیستها از تنها کسی که احساس خطر میکردند که مانع از افتادن نسلی در دامان الحاد میشود، شریعتی بود. فردی با چنین کاریزما و چنین استقبال مردمی کمنظیری برای مارکسیستها خطرناک بود. طبیعتا در ذهن هیچ انسانی منطقی نیست که فردی با این خصوصیات در اتاقی حبس باشد. پس با این اوصاف اگر وی با هر تاکتیکی بتواند از زندان خارج شود و بار دیگر با نسلی که برایش کاریزما بوده ارتباط برقرار کرده و فعالیتی اساسی را شروع کند، از نظر من این عمل درست است.
اما انتشار این مقالات شائبه امتیاز گرفتن شریعتی در قبال همراهی با ساواک را مطرح کرد.
معادیخواه: درباره این موضوع، میتوان اینطور برداشت کرد که شریعتی در برابر امتیازهایی که گرفته در برخی موارد امتیاز هم داده، البته قطعا اگر چنین شایعهای آن زمان مطرح بود من در برابر آن موضع میگرفتم و آن را اشتباه و توطئه ساواک بیان میکردم، چرا که چنین شایعهای در آن زمان موجبات شادی ساواک را فراهم میآورد. اما در حال حاضر و با گذشت زمان، با فرض اینکه فردی برای پیشبرد هدف خود حتی مجبور به نگارش چند مقاله یا همان امتیاز دادن شود، هیچ تغییری در شخصیت وی ایجاد نمیکند. همان طور که با این اوصاف جایگاه دکتر شریعتی در نزد من هیچ تغییری نمیکند. در حال حاضر، شناساندن فضای آن زمان برای نسل امروز بسیار دشوار است.
آقای حجاریان انتشار آن مقالات را فریبی از سوی ساواک بیان میکند که قرار بود این مطالب در اختیار مقامات عالی قرار گیرد نه عموم مردم، از سویی برخی نزدیکان ایشان میگویند نظرات مطرح شده در این مقالات عقیده دکتر شریعتی درباره مارکسیسم بود. آیا چنین برداشتهایی نسبت به انتشار مقالات صحیح است؟
جعفری: در رابطه با مقاومت دکتر شریعتی در زندان به دو قضیه میپردازم که یکی را خود ایشان نقل کرده و دیگری دست خط ایشان و به صورت کتبی بوده که آقای میناچی بعدها آن را در اختیار من قرار داد که تحت عنوان «نقش سلامهای نماز در نفی تنهایی» منتشر شد که شریعتی در آن نوشته هنگامی که زندانبان یا ساواکی تو را در زندان انفرادی محبوس میکند این بدین معناست که ارتباط تو با جهان خارج قطع شده، دستت از همه جا کوتاه است، هیچ کاری نمیتوانی بکنی و باید تسلیم ما شوی. من در این شرایط مشغول نماز شدم. در همین حین بود که ناگاه چیزی به ذهنم خطور کرد، وقتی انسان به کسی سلام میکند باید او به عنوان مخاطب وجود داشته باشد، پس حس کردم هنگامی که میگویم السلام علیک ایها النبی، یعنی پیش روی من نبی اکرم ایستاده و من در حال سلام کردن به او هستم. در سلام دوم که میگوییم السلام علینا، یعنی سلام بر ما مسلمانان که پیرو این پیغمبر هستیم و بعد میگوییم علی عباد الصالحین، اینجا دیگر دین و آیین خاصی مدنظر نیست و منظور همه مردم جهان و بندگان صالح خدا هستند و سلام سوم، السلام علیکم و رحمهالله و برکاته نشانه اینست که حتی به در و دیوار هم سلام میکنیم اما پس از آنکه پیغمبر را حاضر یافتم، دیدم با این نگاه همه بندگان صالح خدا و در مرحلهای دیگر تمام مردم زمین همراه من در آنجا حضور دارند و دیگر احساس تنهایی نکردم و نشکستم. شریعتی علاوه بر آن تعریف میکرد پدرم تنها نقطه ضعف من است، قبل از بازداشت من پدرم را گروگان گرفتند، (و با بازداشت دکتر شریعتی او را آزاد نکرده بودند) اگر او را میآوردند و جلوی من یک کشیده میزدند، هر کاری میخواستند انجام میدادم. شریعتی میگفت یک زندانی در بیرون از سلول طی میکشید، نمیدانم از کجا به این نقطه ضعف من پی برده بود که روزی با صدای بلند گفت تبریک عرض میکنم، از بین رفت. این را که شنیدم فهمیدم منظورش این است که پدرم فوت کرده (چون این شایعه چند بار مطرح شده بود)، آن لحظه سجده شکر به جای آوردم که آخرین مانع هم از سر راهم برداشته شده و امروز اگر تکه تکهام بکنند یک قدم از کلام و هدفم عقب نخواهم رفت.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم اینست که آن زمان چهرههای مخالف مطرح، چه مارکسیست و چه مسلمان را به تلویزیون میبردند و اعترافاتشان را به نمایش میگذاشتند. همه هم این را با الفاظ مختلف میگفتند که شاه خدمات بسیاری کرده و اشتباه بود که با ایشان دشمنی میکردیم و باید در خدمتشان قرار میگرفتیم؛ از جمله زندانیانی که از آنها اعتراف گرفته و پخش کردند، دکتر رضا براهنی و غلامحسین ساعدی بودند که پس از بازداشت به تلویزیون آمدند و اعترافاتشان به نمایش گذاشته شد. دکتر شریعتی در این باره تعریف میکرد: من در سلول نشسته بودم که دکتر براهنی با بقچهای زیر بغل وارد شد. همین که دیدمش متوجه شدم که او را فرستادند تا مرا نصیحت کند و بگوید که امثال من نباید در زندان باشند و از این قبیل حرفها – شریعتی روحیه جالبی داشت، در دست انداختن افراد بسیار ماهر بود- انگار به براهنی گفته بودند که امشب پیش شریعتی باش و فردا آزاد میشوی. براهنی شروع به نصیحت کرد و هر چه میگفت را تایید میکردم. در پایان بحث آنقدر خوشحال شده بود که فکر میکرد فردای آن روز مصاحبه خواهم کرد، تا حدی که فردا صبح بقچه را زیر بغل گرفت و دم در سلول نشست. ساواک هم که میدانست نمیتواند در این امر روی من حساب کند، برای اذیت کردن براهنی یک هفته وی را در سلولم نگه داشتند. او در روزهای آخر دیوانه شده بود. شریعتی میگفت من وقتی به آلمان سفر کردم متوجه شدم براهنی کل این ماجرا را انکار کرده، در همین باره مقالهای در مجله کاوه چاپ برلین نوشتم و تمام قراین و شواهد ماجرا را بیان کردم. او هم سکوت کرد.
همه ما که در خارج از زندان بودیم، تمام نگرانیمان این بود که دکتر شریعتی را کی برای اعتراف جلوی دوربین میآورند و آیا ایشان مقاومت میکند؟ این صحبتها بیشتر در خانه آقای علی بابایی و با حضور دوستان از جمله آقایان منصوریان و معادیخواه مطرح میشد. ما با وجود آشنایی که با شریعتی داشتیم، باز هم امکان اعتراف را زیاد میدیدیم، تا اینکه شریعتی بدون هیچ اعترافی شب عید نوروز آزاد شد.