داستان من داستان عطار است . ما صوفیان همه خویشاوندان یکدیگریم و پروردگان یک مکتبیم . مغولی او را از آن پس که ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت کردند و بردند و رفتند ، اسیر کرد و ریسمانی بر گردنش بست و به بندگی خویشتن آورد و بر بازار عرضه اش کرد تا بفروشدش . مردی آمد خریدار که این بنده چند ؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم . عطار گفت مفروش که بیش از این ارزم . نفروخت . دیگری آمد و گفت به یک دینار ! عطار گفت بفروش که کمتر از این ارزم! مغول در غضب آمد و سرش به تیغ برکند. عطار سر بریده خویش را از خاک برگرفت . می دوید و در نای خون آلودش نعره ی مستانه شوق میزد و شتابان می رفت تا بدان جا که هم اکنون گور او است . بایستد و سر از دست بنهاد
و آرام گرفت.
آری در این بازار سوداگری را شیوه ای دیگر است و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا که همسایه دیوار به دیوار جنون است و چه میگویم ؟ جنون همسایه ارام و عاقل این دیوانه ناآرام خطرناک است که در کوه خاره می افتد و موم نرمش میکند و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش می سازد
و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان !
و دریغ که فهم های خو کرده به ‹اندک ها› و آلوده به پلیدیها آن را به زن و زر و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنایت زور و… بالاخره به دنیا و به زندگیش آغشته اند!
و دریغ!
و دریغ که کسی در همه عالم نمی داند که چه می گویم ؟
این عشق که در من افتاده است نه از انهاست که ادمیان می شناسند که ادمیان عشق خدا می شناسند و عشق زن و عشق زر را و عشق جاه را و از این گونه… و آنچا من با اویم با این همه رنگها بیگانه است ، عشقی ست به معشوقی که از میان ادمیان است ..اما..افسوس که نیست!
معشوق من چنان لطیف است که خود را به بودن نیالوده است که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود.
منتظری که هیچگاه نمی رسد ! انتظاری که پس از مرگ پایان می گیرد ، چنان که این عشق هم!
…….
راست می گفت آن ندا که مفروش ، برو در پایان این راه شاهزاده ی اسیری آن را گران خواهد خرید ،
در ازای آن گرامی ترین جایگاهی را که در این جهان است به تو خواهد بخشید.