گزیده سخنان

با درود ، وبسایت معلم شهید دکتر علی شریعتی در نظر دارد تا گزیده ای از سخنان دکتر علی شریعتی را در اختیار مردم قرار دهد ، به همین جهت از بازدیدکنندگان خود درخواست کمک کرده و به آنان توصیه می کند تا در این مکان سخنانی که از دکتر علی شریعتی به یاد دارند را ارسال کنند؛ هم اکنون سخنان بسیاری توسط علاقه مندان ارسال گردیده است شما نیز می توانید یکی از آنها باشید، اما آنچه تفاوت دوستان را از هم محسوس می کند ذکر منبع در سخن هاست. لطفاً در ذکر منبع کوشا باشید.

  • لطفا منابع سخن را ذکر کنید
  • به علت بالا بودن مقدار سخنان، ما نمی توانیم همه سخنان را بررسی کنیم، اما می توانیم بگوییم سخنانی که منبع در آنها ذکر نشده است غیر قابل اعتماد هستند.

با سپاس اِنی کاظمی

1,544 دیدگاه دربارهٔ «گزیده سخنان»

  1. عالم اسلام یعنی”روشنفکر اسلام فهم مسئول”که در قوم خود و زمان خود.نقشی نه فیلسوفانه و عالمانه و ادیبانه.که “راهبرانه”دارد.

  2. درد علی دو گونه است:
    یک درد.دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند.و درد دیگر دردیست که اورا تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده……وبناله در اورده است.
    ما تنها بردردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس میکند.
    اما.این درد علی نیست.
    دردی که چنان روح بزرگی را بناله اورده است.تنهائی است.که ما انرا نمیشناسیم!!
    باید این درد را بشناسیم…..نه ان درد را…..
    که علی درد شمشیر احساس نمیکند.
    و………ما…………
    درد علی را احساس نمی کنیم.

  3. اگر……
    اگر دروغ رنگ داشت هر روزشاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

    و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

    اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
    آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

    اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

    اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
    و تمام محتوای سفره سهم همه بود
    و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد

    اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم

    اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
    و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
    تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

    اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید

    اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
    کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
    چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
    آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود

    اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
    و من با دستانی که زخم خورده توست
    گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
    و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
    ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

  4. من چیستم ؟

    افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب

    گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم

    خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای

    رازی نهفته در دل شب های جنگلی

    .

    من چیستم ؟

    فریادهای خشم به زنجیر بسته ای …

    بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون

    زهری چکیده از بن دندان صد امید

    دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار

    .

    من چیستم ؟

    بر جا ز کاروان سبک بار آرزو

    خاکستری به راه

    گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان

    اندر شب سیاه

    .

    من چیستم ؟

    یک لکه ای زننگ به دامان زندگی

    و زننگ زندگانی آلوده دامنی

    یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی

    راز نگفته ای و سرود نخوانده ای

    .

    من چیستم ؟

    .

    من چیستم ؟

    لبخند پر ملامت پاییزی غروب

    در جستجوی شب

    یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات

    گمنام و بی نشان

    در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ

  5. ــ الهی
    تو دوست می داری که من تو را دوست دارم
    با آنکه بی نیازی از من
    پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم…

    ـــ توانا ترین مترجم کسی است که:
    سکوت دیگران را ترجمه کند!
    شاید سکوتی تلخ گویای دوست داشتنی شیرین باشد…

    ـــ مرا کسی نساخت . خدا ساخت ,نه آن چنان که کسی میخواست ,که من کسی نداشتم . کسم خدا بود کس بی کسان ,او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش می خواست, نه از من پرسید نه از آن من دیگرم ,من یک گل بی صاحب بودم ,مرا از روح خود در آن دمید, و بر روی خاک و در زیر آفتاب ,تنها رهایم کرد. مرا به خودم واگذاشت…..

    ـــ مرگ هراسناک نیست.
    هراس مرگ از آنست که گریبان آدمی را تنها می گیرد و جدا می کند.
    با هم به سراغ مرگ رفتن وحشتناک نیست.
    با هم مردن سخت نیست. با هم رنج بردن تلخ نیست.
    با هم زیستن و در زیر این آسمان دم زدن غربت نیست.
    همه بدی ها، سختی ها، تلخی ها و بی طاقتی ها و وحشت ها همه از تنهایی است.
    از مجهول ماندن است. جدا مردن است…
    در هم می آمیزند و سلام و پرسش و خنده ی صبحگاهی!
    گویی دیداری پس از بازگشت است!
    آری از سفر خواب باز میگردند,
    و در پای چشمه ی جوشان فلق
    که میعادگاه پس از هر شبشان است,
    یکدیگر را دیدار می کنند…
    و روز آغاز می شود.

    ـــ آشنا!
    یعنی هم خانه ی من در دیار تنهایی,
    هم میهن من در سرزمین غربت!

    ـــ دوست داشتن از عشق برتر است.
    و من هرگز خود را
    تا سطح بلند ترین قلّه ی عشق های بلند,
    پایین نخواهم اورد.

  6. هیچ گاه تنهایی و کتاب و قلم ، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت … دیگر چه می خواهم ؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند.

    ( گفتگوهای تنهایی ، ص ۱۲۰۹ )

  7. در برابر وحشی ترین تازیانه ها ،

    سکوت مردانه و غرور آمیز مرد نباید بشکند.

    در برابر هیچ دردی،لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد.

    من از نالیدن بیزارم.

    سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش،

    تنها می توانند مرا به سکوت وادارند.

    نالیدن، زاریدن، گله کردن، شکایت، بد است.

  8. چشم در چشم

    چشم در چشم آسمان

    ایستاده بودم و دل بر کنده از کویر،

    همه تن ، چشم کردم و در چشم آسمان دوختم.

    و همه جان، نگاه کردم و در ان گوشه اسمان آویختم.

    و در اعماق این کبود ،

    به لذت ، جان می سپردم.

    و در ابی این دریا

    به عشق،جان می گرفتم

    و غرقه ی مستی و بی خویشی ،

    با آسمان ، عشق می ورزیدم.

    و اشک امانم نمی داد

    ومی نگریستم و به نگریستن ادامه می دادم .

    و می شنیدم که سکوت آبی وحی ،

    این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم

    آن را به نیاز و حسرت، زمزه می کنم که

    “اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم

    و در میان خلق زندگی کنم،

    دو چشم را یه این اسمان می دوختم.

    و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم ،تا خداوند جانم را بستاند”!

    دفترهای سبز ص۲۳۴

  9. باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
    باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
    باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
    باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
    و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
    و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

    باتو، دریا با من مهربانی می کند
    باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
    باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
    باتو، من با بهار می رویم
    باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
    باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
    باتو، من در هر شکوفه می شکفم
    باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
    باتو، من در روح طبیعت پنهانم
    باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
    باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
    بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
    بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
    بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
    بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
    بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
    ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
    و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

    بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
    بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
    بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
    بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
    بی تو، من با بهار می میرم
    بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
    بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
    بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
    بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
    بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
    بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
    درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
    :: دکتر علی شریعتی ::

  10. همواره

    روحی مهاجر باش به سوی مبدا!

    به سوی آنجا که بتوانی انسان تر باشی

    و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری!

    این رسالت دائمی توست.

    (دکتر شریعتی)

  11. سفسطه ای که گمراهم کرد سفسطه اغلب مردم است، مردمی که هنگامی که دیگر برای به کار بردن قدرت بسیار دیر شده است ،از نداشتن آن شکوه دارند. پرهیزکاری تنها بر اثر خطا کار بودن خود ما به نظرمان دشوار می آید.اگر بر آن بودیم که همواره عاقلانه و سنجیده رفتار کنیم ، به ندرت نیازی به پرهیزکاری داشتیم. اما تمایلاتی که چیره شدن بر آنها آسان است ما را بدون مقاومت به دنبال خود می کشاند. تسلیم وسوسه های ساده ای می شویم که خطرش را کوچک می شماریم. رفته رفته در دام موقعیت های مخاطره آمیزی می افتیم که می توانستیم خود را به آسانی از آنها در امان نگه داریم اما دیگر جز با تلاش و کوشش دلیرانه ای که به وحشتمان می اندازد،نمی توانیم خود را بیرون بکشیم ، و سرانجام در پرتگاه سقوط می کنیم. در حالی که شکوه کنان به درگاه خداوند می گوییم: “برای چه مرا اینقدر ناتوان آفریده ای؟ “اما پاسخ او را بی آنکه بخواهیم، از وجدانمان میشنویم:” اگر این قدر ناتوانت آفریده ام برای این اس که نتوانی از مهلکه بیرون بیایی زیرا بدان اندازه توانایت آفریده ام که در آن فرو نیفتی .

  12. کاش در دنیا 3 چیز وجود نداشت:1-غرور 2-دروغ 3-عشق.انسان با غرور می تازد با دروغ می بازد و با عشق می میرد!(دکتر شریعتی)

    1. به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

  13. نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

    1. اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)

  14. خدایا دل مرا آنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.

    “دکتر علی شریعتی”

  15. داستان‌ من‌ داستان‌ عطار است‌. ما صوفیان‌ همه‌ خویشاوندان‌ یکدیگریم‌ و پروردگان‌ یک‌ مکتبیم‌، مغولی‌ او را از آن‌ پس‌ که‌ ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌ کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌ بر گردنش‌ بست‌ و به‌ بندگی‌ خویشتن‌ آورد و بر باازر عرضه‌اش‌ کرد تا بفروشدش‌، مردی‌ آمد خریدار، گفت‌ این‌ بنده‌ به‌ چند؟ مغول‌ گفت‌ به‌ چند خری‌؟ گفت‌ به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌ مفروش‌ که‌ بیش‌ از این‌ ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌ یک‌ دینار! عطار گفت‌: بفروش‌ که‌ کمتر از این‌ ارزم‌! مغول‌ در غضب‌ آمد و سرش‌ را به‌ تیغ‌ برکند. عطار سر بریده‌ خویش‌ را ار خاک‌ برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌ خون‌ آلودش‌ نعره‌ی‌ مستانه‌ی‌ شوق‌ می‌زد و شتابان‌ می‌رفت‌ تا به‌ آنجا که‌ هم‌ اکنون‌ گور او است‌ بایستاد و سر از دست‌ بنهاد و آرام‌ گرفت‌.

    آری‌، در این‌ باازر سوداگری‌ را شیوه‌ای‌ دیگر است‌ و کسی‌ فهم‌ کند که‌ سودازده‌ باشد و گرفتار موج‌ سودا که‌ همسایه‌ دیوار به‌ دیوار جنون‌ است‌! و چه‌ می‌گویم‌؟ جنون‌ نرمش‌ می‌کند و در برج‌ پولاد می‌گیرد و شمع‌ بیزارش‌ می‌سازد و وای‌ که‌ چه‌ شورانگیز و عظیم‌ است‌ عشق‌ و ایمان‌! و دریغ‌ که‌ فهمهای‌ خو کرده‌ به‌ اندکها و آلوده‌ به‌ پلیدیها آن‌ را به‌ زن‌ و هوس‌ و پستی‌ شهوت‌ و پلیدی‌ زر و دنائت‌ زور و… بالاخره‌ به‌ دنیا و به‌ زندگیش‌ آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌ که‌ کسی‌ در همه‌ عالم‌ نمی‌داند می‌شناسند که‌ آدمیان‌ عشق‌ خدا را می‌شناسند و عشق‌ زن‌ را و عشق‌ زر را و عشق‌ جاه‌ را و از این‌گونه‌… و آنچه‌ با اویم‌ با این‌ رنگها بیگانه‌ است‌، عشقی‌ است‌ به‌ معشوقی‌ که‌ از آدمیان‌ است‌… اما… افسوس‌ که‌… نیست‌!

    معشوق‌ من‌ چنان‌ لطیف‌ است‌ که‌ خود را به‌ «بودن‌» نیالوده‌ است‌ که‌ اگر جامه‌ی‌ وجود بر تن‌ می‌کرد نه‌ معشوق‌ من‌ بود.
    معشوق‌ من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌ است‌، منتظری‌ که‌ هیچ‌ گاه‌ نمی‌رسد! انتظاری‌ که‌ همواره‌ پس‌ از مرگ‌ پایان‌ می‌گیرد، چنان‌ که‌ این‌ عشق‌ نیز… هم‌!

  16. بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    «در انچه هست» همگی پیروان یک امتند .

  17. و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

  18. چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

  19. چه رنجیست لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیباییها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ایست تنها خوشبخت بودن!(دکتر شریعتی)

  20. هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.
    دکتر شریعتی

  21. دستانم بوی گل میدادند مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند. نگفتند که شاید گلی کاشته است.(دکتر علی شریعتی)

        1. چطور به خودت اجازه دادی همچین چیزی رو بگی؟!
          خوشحالم که دکتر عزیز زنده نیست که سطحی نگری وسهل انگاری وبی فکری وبیهودگی نسل جدید آزارش بده.افسوس که هم نسلان من تمام حرمت ها رو بی حرمت و تمام ارزش ها رو بی ارزش میکنند.خواهش میکنم ازت
          دیگه به خودت اجازه نده این چنین بگی.

    1. من شرمنده ی دوستان هستم … اگر منبع این شعر را می خواهید به کتاب >> علاج <> آهوی ناتمام <<
      چاپ 1386 انتشارات آوای کلار مراجعه کنید … ولی من نه دکتر شریعتی هستم و نه چگوارا !!! … من سینا بهمنش هستم !

  22. بی نظیر بود!!!
    (ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.)

  23. می روم شاید فراموشت کنم
    با فراموشی هم آغوشت کنم .
    می روم از رفتن من شاد باش
    از عذاب دیدنم آزادباش .
    گر چه تو تنها تر از ما می روی
    آرزو دارم ولی عاشق شوی .
    آرزو دارم بفهمی درد را
    تلخی بر خوردهای سرد را .
    بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد … باعث ریختن اشک های تو نمی شود

    «دکتر علی شریعتی»

  24. در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم . شاید این است دلیل تنهایی ما!(دکتر علی شریعتی)

    1. سلام این جمله از عارف واصل، حاج اسماعیل دولابی نقل شده، حالا هر چی هر جا پیدا کردیم قشنگ بود بچسبونیمش به مرحوم دکتر، والله خودش هم راضی نیست. خدا رحمتش کنه آدم خوبی بوده همین.

  25. نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
    نمی خواهم بدانم کوزه گر چه از خاک اندامم خواهد ساخت
    ولی بسیار مشتاقم تا از خاک گلویم سوتکی سازد
    تا گلویم سوتکی باشد دست کودک بازیگوش
    ….

    دمتون گرم با این سایت باحالتون

  26. ای دوست بمان،بایست و تکیه نکون هیچ کجا جایی برای تکیه کردن نیست.هیچکس شانه هایی برای تکیه کردن تو ندارد.نادانی از آن کسی که می داند به چه تکیه کند چون نمی فهمد که دیگر هیچ تکیه گاهی نیست.
    (دکتر علی شریعتی)

  27. هر موجودی در طبیعت “آنچنان است که باید باشد”
    و تنها انسان است که هرگز آنچنان که ابید باشد نیست
    “دکتر شریعتی”

    1. منتقد این اراجیف

      خواهشا هر نوشته ای رو که میبینید به دکتر شریعتی نسبت ندید …!!!!! این کارتون واقعا مسخرست !!!! بیچاره شریعتی از دست شماها چی میکشه !!!!!!!!!!!!!!!

  28. زن عشق می کارد و کینه درو می کند .
    می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی …
    دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر …
    برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی …
    در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …
    او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی …
    او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی …
    او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد …
    او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی …
    او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …
    و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد …
    و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند …
    و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد …
    و این، رنج است.

  29. من رقص زنان هندی را از نماز خواندن پدر ومادرم بیشتر دوست دارم .زیرا آنها با عشق میرقصند و پدر ومادرم به اجبار نماز می خوانند. از دکتر شریعتی

  30. ترجیح میدهم با کفشهایم راه بروم وبه خدا فکر کنم تا اینکه به مسجد بروم و به کفشهایم فکر کنم…… از دکتر شریعتی

  31. برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازمه .وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تونه از طرف موافق جریان آب حرکت کنه

    1. فقط سخنان شریعتی روبنویسین اینجامربوط به سخنان شریعتیه اگه اینطوری باشه منم تمام شعرای استادشهریارومینویسم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *