ما سه تن بودیم ، یادم هست، سه تن : مسیح و عین القضاه و من،
آنها که عقلشان به چشمشان است و فهمشان برده ی ذلیل تاریخ و جغرافی مخاطب من نیستند،
من با آنهایی سخن می گویم که آنچه در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد می توانند ببینند و فهم کنند و چنین کسانی هم هنوز هستند ،
کم، اما بسیار!
اینهایند گلهایی که در این خارستان کویر روزمرگی که چرا گاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولکان و مارها و گژدم ها و خر های خداست می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند ، گلهای زیبا و معطر حیات در این دنیائی که قبرستان زندگان است ! گلهای خوب! گل صوفی! گل هوما، رزاس!
ما سه تن بودیم ، یادم هست : مسیح ، عین القضات و من! هر یک در سرزمینی زادیم ، مسیح از شهر کنار رود جلیله و عین القضاه از همدان ، شهری پیر و سالخوورده همچون تاریخ ، هم سن و سال تاریخ و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر ، دل آتش!
تا سر از دنیای مواج و طوفان خیز رملهای داغ کویر برداشتم و چشم بر کویر دوختم دانستم که اینجا کجاست ! دوزخی بزرگ با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو ، برنده تر از شمشیر و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها که پیاپی در آن سقوط می کنند و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقراطند و…
بالاخره غربت و … بالاخره تنهایی و… بالاخره پلیدی عام و زشتی عام و نفرت عام ، افق در افق بیهیچ لبخند چشمه ساری ، پیغام نسیمی ، برگ سبزی ، امید رویشی ، پیک آشنایی هیچ! هوا ! آتش! زمین
همه چرنده ، همه خخزنده ! کمند جانورانی که بر روی پا بایستند ، بروند،کمند آنها که بپرند، اوج گیرند ، همه بر وری سینه ، بر روی شکم می خزند…
اگر بر روی پا گام برداری تا زانو به رمل فرو می روی . زمین تو را می بلعد!
و مسیح که تنها مادر داشت کمترین رگه ی خشونتی لطافت مادرانه ی روح معصومش را وی از نخستین آثاری که در روح کودک نقش مس بندد محروم بود ، از نصایح ، نصایح پدرانه ، هر چه باشد و پدر هر که ، به هر حال از جنس عقل است و مصلحت ! و چه خشن و سنگین اند این دو ! روح را که لطافتش در خیال نیز نمی گنجد به قالب های خشک عقل می ریزد ، روح را که بی حساب دوست می دارد ، بی تصمیم عشق می ورزد و بی درنگ خود را فدای خوب ، بی تردید قربانی زیبا می کند حسابگر و صلاح اندیش و مقدمه چین و زرنگ و محافظه کار و مغرض بار می آورد . پرتو مهربان و، نوازشگر مهتاب ، لبخند بی دریغ و سخاوتمند طلوع آفتاب را که نه به پاداش و به حساب، بل به سرشت و ذات خویش نور چراغی می سازد که روشن می سازد اما در ازای روغنی که بایدش داد و روشن اما تنها کسی را که روغنش داده است ، نه همه جا را ، آنجا که ولی نعمتش می خواهد ، ئه بی حساب به اندازه ای که روغنش داده اند !
چراغ این روشنی ده خردمند مصلحت اندیش و آفتاب
این روشنی دهنده دیوانه ، دیوانه! که نه روغنی می دهندش ، بل از گداختن ذات خویش می تابد و نه به پاداش انچه گرفته است ، نه پیش پای آنکه شکمش را سیر کرده است ، تنها آنانی را که دارند تا او را مخزد دهند ، بلکه همه را همه چیز را ، همه جا را… و اگر در برابر جلال خورشید جائی سایه ای می بینی ، اینجا کسی است که خود از خورشید گریخته است ، که خود افتاب را نخواسته است ، دامان زرین و حیات بخشش را گرد خود فراچیده است.
و چنین است که می گویند چراغ خرد و می گویند آفتاب عشق.
و مسیح برادر من ، برادر پاک و مهربان من پدر نداشت
تا از آفتاب او چراغی سازد و
مسیح ما را ارسطوئی بار اورد که می گفت آتنی ها ، اسپارتی ها ، یونانی ها ، بربر ها ، آزادها ، برده ها ، اشراف ، دارندگان شرف، مردم ، بی شرفها!
زیرا حکیم چراغ ملت خویش است ، چشم جامعه ی خویش است و مشعل فروزان سرزمین خویش است و
ارسطوی حکیم چنین بود … مدرسه های آتن ، اوستادان خرد و دانش او را چنین ساخته بودند ،
اما مسیح را کسی نساخت،
کسی نداشت که او را بسازد ،
همچنان آفتاب ماند ،
بر کرانه های آرام و منحط و دور از مدنیت و فلسفه و خردمندی و علم بحر احمر ، در میان بردگان و ماهیگیران گمنام و ماهیگیران گمنام و فقیر و خوار فلسطینی ، دیل کارنگی یی نبود تا لبخند های او را تنظیم کند ، تا به او بیاموزد که بر چهره ی چه کسانی باید لبخند زد و در برابر چه کسانی باید اخم کرد و او را بیاگاهند که لبخند را انواعی است . نوازشگرانه ، عاشقانه، دوستانه ، کینه توزانه ، عاجزانه ، ملتمسانه ،
و هر نوعی از نوعی از آدم ها و این بود مسیح ، همچون هر کودکی از مادرش آفتاب را می گیرد و پدر آن چراغ را می سازد ، همچون آفتاب میدرخشید و نور و گرما نمیداد ، میبخشید،نمی بخشید ، از او می تراوید ، همچون سپیده دم لبخند می زد و همچون طلوع آفتاب یک نوع لبخند بیش نداشت ، بر صحرا، بر شهر، بر کوه، بر دشت ، بر خشکی، بر دریا، بر بلندی، بر پستی، بر ویرانی، بر آبادی ، بر کاخ و کخ بر آزاد و برده.
کسی به او نیاموخت که لبخند را انواع است و
کسی به او نیاموخت که انسان را نیز انواع است و
هر نوعی از آن ویژه ی نوعی از این ویژه ی و میان لبخند ها و آدمها چه رابطه هاست و چه علمی است علم لبخند ها و ادمها!
و مسیح را اموزگاری نبود ، مدرسه نداشت تا علم بیاموزد ، امی ماند ، همچنان ابراهیم که امی بود، همچون محمد که امی بودو هزار سال پس از ارسطوی حکیم که در آتش سرشار از فلسفه و علم و عقل آموخته بود و می اموخت که انسان ها بر چند نوعند : گروهی اشراف(اریستوکرات ها) که ذاتا شرافتمند اند و شایسته ی آقایی و سروری و حکومت بر خلق و گروهی بی شرف اند ( دمو ها ) و بایسته ی محکومیت و رعیت و ذلت و اطاعت و گروهی آزاد از مادر می زایند و گروهی بردده از صلب پدر می آیند و وای اگر برده زنجیر بگسلد و آه اگر مردم که در فطرت بی شرف اند جای آقایان و سروران را که شرف در خمیره شان سرشته است بگیرند.
محمد ، هزار سال پس از او آمد و می پنداشت که مردم همه از یک آب و گل اند و ندانست که سید قریشی از سیاه حبشی شریف تر است و بد تر از این واقعیت و حقیقت را دگرگون می دید و ملأ را و ملوک را پست تر و شوم تر پنداشت و بردگان و «اراذل» و غربا را و بی سر و پا و بی تخمه و تبارها را عزیزتر می شمرد که او نیز علم نیاموخته بود …
که محمد نیز معلم نداشت تا او را علم بیاموزد و پدر ندید که او را خردمندی تعلیم کند.
با شیطان هم داستان شدم تا در برابر هیچ انسانی سر تسلیم فرود نیاورم.
(معلم شهید شریعتی)
دست مریزاد خانوم نیکبخت. تلاش شما ارجمند.
شریعتی شمعی که نمیرد . . .