تنها آینده است که حرف خواهد زد

ترجمه ی دکتر شریعتی از قسمتی از کتاب احلام یک سالک  اثر ژان ژاک روسو

 

«هفتاد سال را بر روی زمین گذراندم

اما فقط هفت سال زندگی کردم»

امروز روز عید پاک است بی شک از آشنایی من با خانم وارن پنجاه سال می گذرد ! در این ایام وی بیست و هشت ساله بود و زن روز به شمار می رفت و من به زحمت هفده سال داشتم ، بلوغی که آن را نمی شناختم ، طبیعتا قلب مرا که از عشق به حیات  سرشار بود حرارت می بخشید ، اگر این امر که این چنین زنی جوان و جذاب و ساده ای که چهره ای دلپذیر داشت روی خوش نشان می داد شگفت آور نباشد ، این امر اصلا شگفتی نخواهد داشت که زنی چنان زیبا ، سرشار از لطف و مهربانی و پاکدلی ، احساس پاک و شسته ای را که حتی خودم آن را متوجه نشده بودم دریابد ! اما آنچه بی سابقه است این مسئله است که برق این نخستین برخورد ، سرنوشت سراسر عمر مرا روشن ساخت و با پیوند استواری تقدیر باقیمانده ی زندگیم را شیرازه بست.

روح من هیچ شکل ثابت  و معینی نداشت ، او با شتابزدگی و کم حوصلگی چشم به راه لحظه ای بود که می باست فرا رسد و این لحظه که پس از برخورد تسریع شده بود در عین حال خیلی هم زود فرا نرسید . من که تعلیم و تذبیت ، روحی پاک و اخلاقی سرشار از صفا به من بخشیده بود احساس می کردم که عشق و بی گناهی با کندی و تردید طولانی ای در قلبم خانه می کنند و با هم هم آواز می شموند و د راین مدت طولانی بود که دیدم او از من دور شده است!

همه چیز او را در خاطرم مجسم می سازم ، باید به ان باز گردم ، و از این بازگشت بود که سرنوشت اینده ی مرا مشخص کرد و بدان شکل بخشید و مدت ها پیش از آنکه به چنین سرنوشتی برسم من جز در ارزوی آن و به خاطر آن دیگر زندگی نمی کردم .

آه اگر من برای قلب او بس بودم همچنان که او برای قلب من بس بود ، چه روزهای خوش و لذت بخشی را با هم به سر می بردیم!

اما ما بدین گونه زندگی کردیم ، با هم به سر بردیم ، ولی چه کوتاه و زود گذر بود ! و چه سرنوشتی را در پی داشت ! روزی نیست که با شوق و ذوق فراوان این کوتاه ترین دوره ی زندگیم را که تنها برای خودم و بی اندوه و گرفتاری بوده ام و به حقیقت می توانم بگویم که «زندگی کرده ام» به خاطر نیاورم .

همچون آن فرمانده ای که از غضب امپراتور روم و سپاسین به گوشه ای تنها در صحرائی پناه بود تا بقیه ی عمر را در تنهایی خویش به سر برد میتوانم بگویم که : «هفتاد سال را بر روی زمین گذراندم اما تنها هفت سال زندگی کردم». اگر این ایام کوتاه و پر قیمت نبود شاید هرگز خود را نمی یافتم زیرا همه ی عمر را جز همین ایام ، دستخوش و اسیر خواهش های دیگران بوده ام و بی کمترین مقاومتی تسلیم بی اراده  طوفان های زندگی ، و اگر اجبار نبود هرگز نمی خواستم خود را از آن حال که در آن روزها داشتم محروم سازم .

اما در این سالهای زودگذر و کوتاه ، محبوب زنی بودم سرشار از لطافت و ذوق ، همان که میخواستم بودم ، همان که می خواستم شدم و به نیروی درس هایی که وی به من آموخت ، در آن ایام آسودگی ، من توانستم روح خویش را که هنوز بی قرار و ناساخته و متلاطم بود ، طرح ثابت و مشخصی بدهم که شایسته آن بود و همین طرح بود که آن را تا پایان حفظ کرد . عشق به تنهایی و گردش و تماشا در قلبم جوانه زد و احساسات عالی و لطیفی که در من رشد می کرد تا مطلوب او باشم مرا در این شکفتن ها یاری می کرد . غوفا و هیاهوی زندگی مرا آزار می داد ، صلح و آرامش مرا دستخوش هیجان می کرد ، من نیازمند دوست داشتن بودم ، کاری کردم که او با من در گوشه ای از یک ییلاق زندگی کند ، یک خانه ی دوردست  در کمر گاه یک دره ، اینجا پناهگاه ما دوتن بود ، همین جا که در طول چهار و پنج سال ، من یک قرن به  پاکی و خوشبختی زندگی کردم و همه پرشانی ها را با این آب حیات شستم ، من به دوستی که قلبم او را آرزو می کرد محتاج بودم و او را یافته بودم ، داشتم . ییلاق ساکت و دنجی را آرزو می کردم و آن را هم یافتم ، داشتم، از رنج ناله نمی کردم ، آزاد آزاد بودم ، تنها خواستن های خودم این آزادی را مقید می ساخت ! کاری جز آنچه میخواستم نداشتم ، همه ی لحظات به مراقبت و تماشای تپش ها و خواهش های قلبم می گذشت ، جز ادامه ی این دنیای پر از شیرینی آرزوئی نداشتم ، تنها آنچه سایه ی هراس و دلهره ای بر این زندگی می افکند این بود که

«سنگ انداز هجران در کمین است»! و این یک هراس موهوم نبود .

در همان ایام در این اندیشه بودم که برای مقابله با چنین روزهایی که در انتظار است کاری بکنم ، به اینجا  رسیدم که پرورش استعداد و اندوختن مایه های معنوی در روح استوارترین سد در برابر هجوم و بدبختی پریشانی است و تصمیم گرفتم که همه ی فرصت ها را برای کسب چنین مواهبی وقف کنم و اگر روزی دست داد ، درباره ی بهترین زنان و آثار عمیق و زیبائی که بر روح من نقش کرده است و از همه ی اندوخته هائی که در مخزن سرشار استعداد هایم گرد آورده ام کمک بگیرم…!

……………………………………………………………………………

اکنون تنها آینده است که حرف خواهد زد و تنها باید بدان گوش بدهیم

2 دیدگاه دربارهٔ «تنها آینده است که حرف خواهد زد»

  1. این احساس نویسنده رو با گوشت و پوستم درک کردم ولی هنوز دچارشم.
    اینکه اسیر کسی باشی که برای قلبت بسه ولی تو برای قلبش بس نیستی.
    غیرقابل تحمله.
    دوست دارم بتونم ازش رها شم.

  2. احساس اقای روسو کاملا قابل حسه برای من ای کاش این را هم بیان میکردند که چگونه میتوان باطن را رسوا ساخت چرا که قابل ساقط شدن نیست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *