« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست
که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛
اول آنکه کچل بود،
دوم اینکه سیگار می کشید .
و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!
… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،
آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :
زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.
وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند
ممکن است در خودش بوجود آید.
دکتر در جایی تاکید می کرد : که انسان از چیزی یا جایی که حساسیت دارد و می ترسد آسیب می بیند
در ابتدای خاطره دکتر مخصوصا و به تعهد معلم بودنش درباره شخص مذکوررا با تنفر کامل تصویر می کند. و در انتها خودش را هم شکلش نشان می دهد. خوب معلم فوق العاده ایست که برای آموختن مطلبی به من و ما خودش را با چنین شخصی ( بخاطر سرزنش این نوع تفکر ) هم سطح می کند. این شرط اصلی معلم بودن است. بقول استادی که می گفت 32 سال معلمی کردم و تمام ایام زندگیم را برای شما روی این تخته سیاه حک کردم . من فقط تدریس دروس مدرسه ای نکردم و از این بابت خوشحالم . 58 سال از زندگیش می گذشت ولی حاضر به بازنشستگی و ترک تدریس نبود. روحشان شاد
بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی / در سینه های مردم عارف مزار ماست
معلم من رسالتت را تمام و کمال برادا کردی و من و ما و ….
خواهم آموخت / خواهی آموخت / خواهد آموخت / خواهیم آموخت / خواهید آموخت و خواهند آموخت
و بعد کودکیست گستاخ و بازیگوش که از خاک گلویت سوتکی دارد تا دم گرمش را….. صدای جاودانت را.
بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی / در سینه های مردم عارف مزار ماست
دمتون گرم مطالبتون خیلی باحال است
خیلی زیباست واقعا حال کردم دمتون گرم موفق باشید