راستش ، حتی فکر کردن درباره پیغمبر ، خیلی دهشتناک و سنگین و سهمگین است . عظیمی مثل حضرت علی می گوید که « وقتیکه اوضاع سخت میشدف ما بر رسول خدا پناهنده می شدیم و زیر سایه او می رفتیم و خودمان را از بر پناه او می خیزاندیم» ( از اینجا ) معلوم می شود که ارتفاع و جودی این آدم و این مرد چقدر است ؛ و طبیعی است که در این تنگنای حقیر فهمیدن ما نگنجد . با قالب هایی که ما در اختیار داریم و آدم های را ارزیابی می کنیمف تفسیر چنین وجودی محال است ، مگر (اینکه ) درهمان حدودی که می فهمیم ، بررسی کنیم.
صلابت در اوج و محبوبیت در اوج
یکی از خصوصیات او که خودم، آن موقعی که درس می دادم و چند سال مداوم با شرح حال پیغمبر سر و کار داشتم، با آن برخورد کردم، این است که هیچ شخصیتی در تاریخ وجود ندارد که صلابت در اوج و محبوبیت در اوج را با هم جمع کرده باشد.در یک شخصیت ، این همه عظمت ، که آدم در برابرش احساس هراس و وحشت می کند، با حالت دیگری که – در شناخت پیغمبر – آدم ( در برابر او )احساس یک انس دوستانه خصوصی می نماید، باهم جمع نمی شود. محبوب بودن پیغمبر جدا از پیغمبریش ( می باشد) ؛ چون موسی هم پیغمبر بوده ، ابراهیم هم بوده ، و عیسی هم بوده ، و نیز در قوم خودشان به عنوان نبی و رسول عزیز و محبوب و محترم بوده اند. ولی پیغمبر یک خصوصیت اضافی دارد ، و آن این است که دوست داشتن پیغمبر ( ما الان با پیغمبر از طریق کلمات سرو کار داریم؛ طبیعی است که آنهایی که با وجودش سروکار داشتند ، تا چه حد دوستش داشته اند) بعد خود نیرویی شد که حتی بسیاری از اصحاب را به هراس انداخت که نکند سخن پیغمبر روی آیات قرآن سایه بیندازد و به قدری جا باز کند که جا را بر آیات تنگ کند حتی این وحشت بود ، به خاطر اینکه مردم به قدری پیغمبر را دوست داشتند و به قدری کلمات او ورد زبانها بود که الان هم بعد از هزار و چهارصد سال ، برای مردم عامی مکه و مدینه ، که دیگر هیچ فرهنگی ندارند و به حضیض ذهنیت رسیده اند، مثل این است که پیغمبر هنوز زنده است و با ایشان حرف می زند؛ حرفها ، خاطرات، آثار و یادگارهایش دائماً ورد زبان توده مردم است ، مثل اینکه همین الان در مدینه زندگی می کند ؛ و حتی مردمی که در مدینه راننده ، بقال و عطار هستند، همان آدمهایی که تاریخ نمی دانند ، همان آدمهایی که سیره نخوانده اند- امی ها – حضورش را الان حس می کنند؛ یعنی الان هست ، آنجا دارد زندگی می کند و با او تماس ( دارند)!
در طول این هزار و چهارصد سال ، هیچ حادثه ای ، هیچ حفره و هیچ خندقی بین احساس اینها و حضور پیغمبر فاصله نینداخته است ( این چیز خیلی عجیبی است ). محبوبیت به صورت شگفت انگیز و غیر عادی یی است، به طوری که آدم، که بعد از مدتی شرح حال پیغمبر را می خواند، حالت عاشقانه ای نسبت به او پیدا می کند. این همه عظمت، در این همه سادگی قابل گنجایش نیست، و خود این یک اعجاز است. از لحاظ فلسفی، درست جهانی را در یک پوست تخم مرغ گنجاندن است؛ ولی این یکی تحقق پیدا کرده است!
آدم گوشه مسجد نبی که می نشیند، دستگاه پیغمبر را تجسم می کند: این آدمی که این همه امپراطوری های عظیم روی خاک را، به خاک رساند و داغان کرد، چه بوده؟ که بوده؟ دم و دستگاهش چقدر است؟! آنهایی که رفته باشند، خوشبختانه می توانند این تجسم ذهنی را بکنند، بخاطر اینکه اضافاتی که به مسجد النبی شده، همین الان مشخص است: اگر آن قسمتی از ستونهای مسجدالنبی را که برنگ اخری است، مجموعاً تجسم کنید – قسمت سرپوشیده و سربازش تمام مسجد پیغمبر است، که 2100 ذرع (مربع) بود. گوشه ای از آن ستون های اخری هست که ستون ها حاشیه های طلائی دارد. آن، خو ستون های زمان پیغمبر است، که در جای ستون های فعلی یک درخت خرما گذاشته بودند (جای همان ستونها، ستونهای فعلی را گذاشته اند). یعنی کاملاً نشان میدهد که تمام این دستگاهی که دستگاه عظیم امپراطوری روم و آن دستگاه عظیم ایوان مدائن را ، در ظرف کمتر از یک ربع قرن ، با خاک یکسان کرد، چیست؟ چند خانه گلی در آن گوشه ، که صحن حیاطش خود مسجد است ، یک منبر در آن گوشه ، و به فاصله دو سه متر محرابش؛ آن خانه ، اینجا جای مسجد و جای نمازش ، این گوشه هم جای صحبت کردنش ، این هم تمام فضای قلمرو قدرتش ! که پایگاه همه اسلام در دنیاست ؛ تا وقتی هم مرد، دستگاهش همین بود.
آدم وقتیکه می بینید که در این فاصله ده دوازده متری تاریخ ساخته شده و آن همه عظمت ها و قدرت ها همه هیاء منثورا شده ، احساس می کند که اصلاً یک پدیده غیر عادی است ؛ آدم خود این معجزه بودن را حس می کند و به چشمش می بیند.
خصوصیت دیگری که باز در زندگی پیغمبر وجود دارد، اینست که هرجا در شبه جزیره ، که پیغمبر رفته ، آدم نسبت به آن سرزمین ، به آن خاک ، به آن سنگ ریزه ها و به آن کوه ها ، کششی ( احساس می کند) و مثل یک مغناطیس قلبش را می گیرد ، و حس می کند که در قلمرو یک جاذبه مغناطیسی قرار گرفته است. حتی من فکر می کردم که شاید چون من میدانم که مثلاً پشت ابوقبیس چه خبر بوده و چه رابطه ای با زندگی پیغمبر دارد، و میدانم که در آن سال های وحشت و آن قطع وحی –آن شب ها گاه حتی پیغمبر فکر می کرده که خودش را از آنجا پرت کند (چون وحی قطع شده بود و در اول کار خداولش کرده بود و او هم نمی دانست که آینده چه خواهد شد، در هراس (بود). بعضی ها می گویند « نخیر ، اینها جعلی است » اتفاقاً این هراس نشانه صداقت و واقعیت قضیه است.) ، اینجا که می آیم، این جو چنین جاذبه ای دارد. ( در حالیکه ) بعضی از بچه ها که از آلمان و … آمده بودند، بدون اینکه من بگویم اینجا کجاست ، همینطور که با هم صحبت می کردیم و از آن شعاب بنی عامر و بنی هاشم بطرف همان کوه ابوقبیس بالا می رفتیم ، به آن پشت بام که رسیدیم ، تمام آنها همین حسی را که من داشتم، ناخودآگاه داشتند، در صورتیکه آنها این خاطره ، این سرزمین و این نقطه را نمی شناختند.
بلند نشینی پیغمبر
شرح زندگی و سرزمین پیغمبر را که آدم می بیند، ( متوجه می شود ) که هر حا که می رفته ، یکی از خصوصیاتش ، مثل عقاب ، بلند نشینی است : به سرزمینی می رفتند ، آنجا اطراق می کردند و در جائی خیمه می زدند ؛ بایستی آنجا بلند ترین نقطه را انتخاب کنند، مثلاً برای حج ، در « عرفات » حالت روحیش درست مثل یک پرنده بلند نشین (بود). « منی » ار نگاه کنید : بلند ترین تپه ای که در دره منی هست ، « خیف » است – مسجد خیف ، اگر نگاه کرده باشید – آنجا در « منی » جای پیغمبر است.
عرفات یک دشت و یک جلگه است .
در یک گوشه اش یکتپه هست – میدانید – که در عرفات پیغمبر آن بالا رفته و اقامت داشته ( و قوفش در عرفات ، آن بالاست)
در پیش از بعثتش ، در تمام کوه های اطراف مدینه ، بلندترین و مرموزترین قله، « حرا » است ؛ آنجا را برای اعتکاف و تنهائی خودش انتخاب کرده است. برخلاف روحهای منزوی و گوشه نشین ، که به زیرزمین ها ، سوراخ ها ، انزواها و غارها می رفتند، حتی گوشه نشینی و انزوای او در قله ، در ستیغ و در ذروه کوه است. این ، چیزهای روانی و روانشناسی است ، اما نشانه ای از یک حالت وجودی شخصی است. گاهی رفتار فردی یک فرد ، حکایت از عظمت وجودی و خصوصیات ذاتی اش می کند.
شکستن ارزشهای کهنه و خلق ارزش های تازه
هیچ ژنرال رومی ، آرامی ، یونانی و آریانی ، در تاریخ ، باندازه پیغمبر ما نجنگیده ، دامنه جنگ مهم نیست، اشتغال به کار جنگی مهم است. پیغمبر در حدود هشت سال کار جنگی کرده است، و در این مدت ، 64 یا 65 جنگ دارد که اگر (تعداد) روزها را حساب کنیم ، هر 45یا 50 روز یک لشکر کشی دارد، و هیچ مرد نظامی ، که فقط نظامی باشد ، آنقدر اشتغال ندارد که در مدت ده سال کار اجتماعی و سیاسیش اینقدر 64 یا 65 اقدام جنگی و نظامی کرده باشد.
در عین حال ، تمام یارانش در چهره او ، یک مرد نظامی را نمی دیدند: فلان زن بخاطر اینکه شوهرش با او ناسازگاری دارد، درد دلش را می آورد و با او در میان می گذارد.آنقدر در دسترس مردم است ، که او نزد پیغمبر می آید و هیچ احساس نمی کند که فاصله اش چقدر است! ( این کیست که این حرف ها را به او می زنی ؟ توبه روحانی محلت جرأت نداری این حرف ها را بزنی!) می آید ویک ساعت پیغمبر را معطل می کند و خصوصیات شوهرش را (حکایت می کند) که « خانه که می آید چه جور است ؛ اوقاتش تلخ است ؛ من چه می گویم ، او چه می گوید: او دیشب چه گفته ؛ چند شب است نخوابیده ؛ با من چه جور رفتار می کند؛ خرجی می دهد ، نمی دهد… ! این مرد می نشیند و معلوم است که طوری به او گوش می دهد که او فردا هم می آید ؛ پس فردا همه زنهای دیگر می آیند ! معلوم می شود که طوری رفتار نمی کند که یک مرتبه حس کنند که « اشتباه کردیم؛ نباید اینجا می آمدیم، تا وقتی که رحلت کرد، هیچکس متوجه نشد که این کار را که میکرده ، اشتباه بوده.
همیشه صلابت ، وحشت ، عظمت و حیثیت جهانی این مرد، کسانی را که او را ندیده بودند، می گرفت؛ دشمن و دوست فرقی نمی کرد .ولی آنهایی که می دیدنش ، در او یک مرد محبوب آشنای مأنوس می یافتند؛ درست برعکس بزرگان دنیا، که از دور کوچک و حقیرند، و از نزدیک هولناک و وحشتناک.
پیرزنی با او کار دارد؛ یک مرتبه می بیند که پیغمبر از اتاق بیرون آمده و در برابر اوست ! پیغمبر حس می کند که او به «پته پته » افتاده و دست و پایش را گم کرده ( شخصیت پیغمبر او را گرفته 9 . میرود و شانه این پیرزن را – مثل بچه اش – می گیرد و می گوید« مادر ، از کی می ترسی؟ مگر من کیستم؟ من پسر آن زن قریشی هستم که شیر می دوشید . تو از کی وحشت داری؟ اینست که سیستم تازه ای از ارزش ها خلق شده است؛ سیستم ارزش ها را عوض کرده. ما باز به همان ارزش های اشرافی مان برگشته ایم ؛ باز ما حتی از پیغمبرمان که صحبت می کنیم ، با ارزش های ضد پیغمبری ارزیابیش می کنیم. این است که امام صادق می گوید: کان رسول الله یجلس العبد و یاکل اکل العبد و یعلم الله العبد: نشست و برخاستش مثل یک بنده ، خورد و خوراکش مثل یک بنده ؛ اصلاً ادا در نمی آورد؛ واقعاً حس می کرد و می دانست که یک بنده است ( این ، چیز عجیبی است)
اشرافیت غیر از اینکه یک حیثیت اجتماعی است ، سمبل های خودش را دارد: لباس خودش را دارد ، آرایش خودش را دارد، مرکب خودش را دارد، وسائل زندگی خاص خودش را دارد، القاب خاص خودش را دارد- این ها نشانه اشرافیت است . (چه ) اشرافیت روحانی باشد ، که لقب های روحانیون – نگاه کنید – اصلاً پشت پاکت جا نمی شود، و یا اشرافیت سیاسی یا طبقاتی ، فرق نمی کند. یکی از نشانه های اشرافیت ، ریش های بلند است که (مثلاً) در روسیه حتی تا همین چندی پیش مشخص بود، و کسانی که در خانواده های سنیور بودند، ریشهای خیلی بلندی داشتند.
دیگر( از نشانه های اشرافیت ) ، لباس های بلند ، آستین های بلند، القاب و اسب است. اسب یکی از خصوصیات شوالیه گری در اروپا ، اسواران در ایران ، و همه اسب سواران است . اشرف را در اروپا « شوالیه » (chevalier) می گویند (cheval یعنی اسب ) ، و در ایران اسوار می گفتند، یعنی سوارکار ( خانواده های اشرافی را می گفتند « اسواران»)، و القاب پادشاهان گشتاسب ، بیوراسب ، لهراسب و … بود، یعنی صاحب ده اسب ، صد اسب ، دویست اسب، هزار اسب … یعنی این ، خودش سمبل اشرافیت در چین و همچنین در اروپا این بود که رعیت حق سوار شدن بر اسب را نداشت ، نه از لحاظ اینکه پولش نمی رسید ، اگر پولش هم می رسید حق نداشت ! برای اینکه شمشیر و اسب از خصوصیات اشراف است ، که فقط این خانواده ها باید داشته باشند، در حالیکه پیغمبر ، حتی وقتیکه به جنگ می رود، سوار شتر می شود و در مسافرت ها همواره ناقه یا استر دارد. خود حضرت امیر می گوید که ( پیغمبر) سوار الاغ می شد. الاغ حقیر ترین مرکب توده بسیار بی حرمت اجتماعی است ، و از آن حقیر تر آنست که « جل » نداشته باشد ( بقولی ، مثل دوچرخه ای که طوقه نداشته باشد و کسی سوار شود!). این دیگر علامت آن است که این آدم هیچ چیز نیست ، آدم محترم و معنونی نیست . و از آن حقیرتر ( اینکه ) یکی را هم پشتش سوار کند. و پیغمبر غالباً دوست داشت در شهر اینگونه حرکت کند( حتی ، بقول « آقایان » ، « برخلاف مروت »!).
حتی دست به محاسنش می کشید و دائماً دستور می داد و لعن می فرستاد و میگفت که « هرچه از این قبضه برون آمد در آتش است ». و با تعصب خاصی دستور می داد که قاباهای دراز را قیچی کنند و هیچ مسلمانی حق ندارد از زانو به پائین بپوشد، و ما می بینیم در سیستم اشرافی ، بمیزانی که اشرافیت معنون تر است ، دامن لباس های زن و مرد هم بیشتر است ، بطوریکه در چین قباها را چند متر اضافه بر پا درست میکردند و بعد چون نمی توانستند حرکت کنند، ( قبارا) جمع کردند و در سبد می گذاشتند و زیر سبد چهارچرخ می گذاشتند و غلامات می بردند! در اینجا معلوم می شود که قیچی کردن قبا یک کار بنیادی ، انقلابی ، قاطع ، عمیق و معنی دار است اینها همه ارزش شکنی اشرافیت است.
از بین رفتن همه القاب : حتی پیغمبر عمده داشت که اسم ها را هم تصحیح انقلابی کند: (مثلاً، اسم ) کسی « ابو العاص » بود و ( پیغمبر ) گفت » نه « ابومطیع » و از آن پس اسمش « ابومطیع » شد!
گاهی لقب می داد. الان هم به لقب هایی که در دهات به اشخاص می دهند، عادت داریم. اما این لقب هایی که در دهات می دهند، بیشتر جنبه مسخره ، بدجنسی ، یا اشرافیت ، نژادپرستی و … دارد. ولی لقب هایی که پیغمبر می گذاشت ، در عین اینکه شوخی بود، لطفی هم داشت ( مثلاً) یکی را دید که گربه دستش بود، گفت « ابوهریره» ! و اسمش ماند وارد مسجد شد و دید علی روی خاک ها خوابیده ، گفت : برخیز ببینیم ! بلندش کرد؛ او هم برخاست : دید سر و صورت و لباس هایش همه … گفت : این چه هیکلی است ، « ابوتراب »؟ و بعد حضرت امیر خیلی دوست داشت که فقط به این کینه بنامندش . ارزشها کاملاً عوض شده است و نشان می دهد که ( دارای ) جهتی کاملاً ضد آن لقب هایی است که الان برای روحانیون، اشراف و رجال می تراشند.
« تربیت» پیغمبر!
یکی از خصوصیات دیگر پیغمبر « عامی بودن » پیغمبر است (این ، بد اصطلاحی است ، ولی ازاین دقیق تر اصطلاحی وجود ندارد) ؛ مطلق مطلق، امی خالص خالص . تربیت یعنی چه؟ معنی تربیت شکل دادن به یک وجود است . چه عواملی انسان را تربیت می کنند؟
بنظر من پنج عامل یک فرد را می سازد: اول ، مادر است ، که اولین ابعاد وجودی یک طفل را می سازد؛ دوم ، پدر ؛ سوم ، مکتب و مدرسه و فرهنگ است ؛ چهارم ، تمدن است ؛ پنجم ، اساساً روح زمان است. مثلاً شما : مادرتان شما را تربیت کرده ؛ تربیت دوم پدر است . تربیت سوم ، درسی ( است ) که خوانده اید؛ تربیت چهارم ، ( اینست که ) در قرن بیستم هستید. اگر تهرانی زمان ناصرالدین شاه بودید، با تهرانی امروز در چهار تا شریک بودید، اما زمانتان زمان دیگری بود. این ( شد) پنج عامل.
پیغمبر اسلام هیچیک از این پنج عامل دست اند کار ساختمان فرد را ندارد.پدرش که قبلاً رفته ( این یکی هیچ!).تربیت دوم ، مادر : تا متولد می شود، بلافاصله به عنوان شیر به صحرا می برندش . دوسال ( برای ) شیرخواری آنجا میماند. بعد از دو سال باید به دامان مادر بیارندش . اما نباید مادر بر روی او دست داشته باشد! طاعون می شود ، و تا بچه را بر می گردانند، بخاطر طاعون باز دوباره به صحرا پسش می فرستند. طاعون از اینکه او « مادر پرور » شود، جلوگیری می کند. تا پنج سالگی نه پدر ( می بیند) و نه مادر. در پنج سالگی او را بر می گردانند.مادر که شوهرش مرده و فقط بچه ای دارد، او را برای اولین بار بر می دارد و می خواهد به مدینه نزد دایی هایش ، نزد پدر خودش و نزد خانواده خویش ببرد ( مادر پیغمبر مدنی و از بنی نجار است) . در میان راه می میرد ، و بچه تک و تنها وسط بیابان ( می ماند).
عامل سوم تمدن است ، که پیغمبر اصلاً در بدوی ترین قوم آن عصر زاده شده شبه جزیره هم از لحاظ تمدن شبه جزیره است و هم از لحاظ جغرافیایی . از لحاظ جغرافیایی شبه جزیره است ، یعنی سرزمینی است که دور آن از سه طرف آب است ، اما یک ذره آب به داخل این صحرا نفوذ نمی کند! یک جزیره خشک. از لحاظ تمدن هم شبه جزیره است : تمدن یونان آن طرف ، فلسطین آن سو، ایران و عراق این طرف، هند این ور … محاطش کرده اند کرده اند؛ اما هیچیک از این آثار تمدنی که اطرافش هست ، در داخلش نفوذ نکرده ، و بنابراین پیغمبر در کویر بکری از تمدن و فرهنگ و در خلا تمدن و فرهنگ رشد می کند.
عامل پنجم زمان است: در این موقع ، زمان در اختیار تمدن رم است ، در اختیار تمدن اسکندریه است ، در اختیار تمدن ایران است – زمان در اختیار آنهاست. زمان در قرن هفتم میلادی در شبه جزیره وجود ندارد . ما درست است که الان در قرن بیستم هستیم؛ اما در قرن بیستم زندگی نمی کنیم. الان قبایل بدوی یی هستند که لباس هم ندارند؛ تقویمشان را که نگاه کنی ، خیال می کنی مال قرن بیستم اند، ولی قرن بیستم در آنجا حضور ندارد. آنها در قرن بیستم پیش از میلاد زندگی می کنند!
می بینید که پیغمبر وجودی است که کوچکترین اثری و رنگی را از این پنج عامل تربیتی فرد نپذیرفته است ؛ آزاد آزاد رشد می کند و برای همین هست که استعداد فهم و پذیرش مفاهیم ، معانی و ارزش هایی را دارد که بشریت نمی تواند بفهمد، نمی تواند بپذیرد و نمی تواند داشته باشد. اینست که میتواند همه ارزش ها وتمدن ها ، همه سیستم های تعلیم و تربیتی و همه اعتقادات و مقدسات را خراب کند. اگر تربیت شده بود، قطعاً تحت تأثیر ارزش های زمان قرار می گرفت.
بنابراین امی بودن پیغمبر بمعنای « بکارت وجودی » است : زمان ، خانواده، تاریخ ، فرهنگ و قالب ریزی اخلاقی کوچکترین نقشی رویش ندارد، و اینست که می تواند معانی انقلابی کاملاً بی سابقه را بسادگی درک کند، همانطور زندگی کند و همان طور باشد و همانطور هم بسازد و همان طور هم خراب کند؛ و همه این کارها را براحتی می کند! فیلسوفی که در اسکندریه یا در آنتن یا در همدان فلسفه خوانده ، چنین استعدادی ندارد.
دکتر علی شریعتی