علي شريعتي اواخر عمرش به محمدرضا حكيمي، كه شريعتي ويراستاري علمي همه آثار خود پس از مرگش را به او سپرده بود، نوشت: «تنها رنجم اين است كه نتوانستم كارم را تمام كنم و بهتر بگويم، ادامه دهم و اين دريغي است كه برايم خواهد ماند اما رنج ديگرم آن است كه بسياري از كارهاي اصليام، به همان علت هميشه، زنداني زمانه شده و به نابودي تهديد ميشود. آنچه هم از من نشر يافته، به دليل نبود امكانات و كمبودن فرصت، خام و عجولانه و پر غلط و بدچاپ است… آنها همه بايد تجديدنظر شود. از نظر علمي غني شود و خورشت بخورد، غلطگيري معنوي و لفظي و چاپي شود». آدم با خواندن اين اعترافات وسوسه ميشود بپرسد اين «تجديدنظر» و «غلطگيري»ها كه خود شريعتي از آن حرف ميزند چه چيزي ميتوانست باشد. براي پاسخ به چنين پرسشي نخست بايد پرسيد چه ميشود كه يك متفكر به اين نتيجه ميرسد كه بايد در كارهايش تجديدنظر كند يا، به تعبير ديگر، در چه شرايطي خود سوژه به «اغلاط» كار خودش پي ميبرد؟ سرراستترين پاسخهايي كه ميتوان به چنين پرسشي داد احتمالا از اين قرار است: زماني كه پروژهاش با بنبستهاي دروني مواجه ميشود و ديگر نميتواند به اتكاي مولفههاي دروني خودش پيش برود يا زماني كه نميتواند از پس نقدها و پرسشهايي كه از درون و بيرون نشانهاش گرفتهاند برآيد يا وقتي كه زمين و زمانهيي كه در نسبت با پروبلماتيكهاي آن كار ميكرده و ميانديشيده است تغيير كند. ميتوان پرسيد «تجديدنظر» و «غلطگيري»اي كه شريعتي از آن حرف ميزند به واسطه كداميك از اين شرايط موضوعيت يافتهاند؟ و پرسش ديگر اينكه عمق و جديت اين «غلطگيري» و «تجديدنظر» در نگاه خود شريعتي چه بوده است؟ در اينجا بنا ندارم به اين پرسش از منظر خود شريعتي بپردازم، چرا كه چنين تلاشي مستلزم بازسازي، از يك طرف، كل وضعيت سياسي و اجتماعي نيمه اول دهه 50 و مسائل و موضوعات آن و از طرف ديگر، بازسازي كليت پروژه شريعتي در آن مقطع است تا بتوان نشان داد كه وقتي شريعتي، خود از «تجديدنظر» حرف ميزده احتمالا چه مواردي را و با چه شدتي مدنظر داشته است. عوض اين خواهم كوشيد «مقدمات» پاسخ به اين پرسش را فراهم كنم كه از منظر ما ساكنان يك وضعيت سياسي و اجتماعي خاص با مسائل و موضوعات خاص خودش و از منظر ما ساكنان سال 1391، منظومه نظري شريعتي به چه معنا بايد «غلطگيري» شود و مورد «تجديدنظر» قرار بگيرد؟ آيا اساسا، با توجه به انضماميت وضعيتي كه در آنيم، چنين موضوعيتي وجود دارد؟
شريعتي بحثي دارد به نام «جغرافياي حرف» كه براي پيشبرد بحثمان راهگشاست. او ميگويد: «يك جا يك حرف حقيقت است و همان حرف جاي ديگر باطل است. عاملي و مكتبي كه در يك دوره آزادي و وحدت را به وجود ميآورد در جاي ديگر براي نابودي آزادي و نابودي وحدت طرح ميشود.» (مجموعه آثار 20، 1360: 74) و نيز: «در مسائل اجتماعي غير از حق و باطل يك امر، بايد ديد كه اين مساله در كي و چرا و در كجا طرح ميشود. يك قانون وجود دارد كه اگر در يك شرايط خاص اجتماعي كه بايد حرف خاصي زد و بايد روي يك هدف خاص تكيه كرد و يك حقيقت خاص را بايد طرح كرد – كه وقت طرح آن رسيده– اگر اذهان را متوجه و مشغول به يك امر ديگري كنيم (كه حقيقت علمي يا ديني يا فلسفي هم هست و هزار دليل منطقي در اثباتش داريم) خيانت كردهايم.» (همان: 70). بياييد «جغرافياي حرف» را در قبال خود شريعتي هم به كار ببريم و بپرسيم آيا ممكن نيست مسائل و موضوعاتي كه او طرح كرد «هماينك» از موضوعيت و مسالهمندي افتاده باشند؟ روشن است كه داريم از تاريخمندي پروبلماتيك شريعتي ميپرسيم. اين پروبلماتيك چه بوده است؟ شريعتي جايي گفته است: «يكي از همفكران از من پرسيد: به نظر تو مهمترين رويداد و درخشانترين موفقيتي كه ما در سالهاي اخير كسب كردهايم، چيست؟ گفتم: در يك كلمه: تبديل اسلام از صورت يك «فرهنگ» به يك «ايدئولوژي» ميان روشنفكران و از سنتهاي جزمي به «خودآگاهي مسووليتزاي انتخابي» در وجدان مردم» (مجموعه آثار 1: 209) . به واقع پروبلماتيك شريعتي جز اين نبوده است: ايدئولوژيككردن دين (كه كار روشنفكران است) و تبديل اين دين ايدئولوژيك به خاستگاه بازيابي هويتي مردم. شريعتي از ايدئولوژي به منظومه نظري و عملي منسجمي نظر دارد كه اعضايش را در همه سطوح و سويهها تجهيز ميكند و به آنها هويت ميبخشد و به منبع مسيريابي آنها در زندگي فردي و اجتماعيشان بدل ميشود. اين دين ايدئولوژيكشده كه همه مولفههايش پيشاپيش در تشيع علوي حاضر است («شيعه، يك حزب تمام»)، برخلاف دين سنتزده يا همان تشيع صفوي، ديني است سراپا پيكارجو و جنبشآفرين كه هم به كار مبارزه عليه وضع موجود ميآيد و هم به درد ساختن جامعه و تاريخ ميخورد. همه كارهاي شريعتي، همه 36 جلد آن، با وجود تنوع و كثرت موضوعيشان، مستقيم يا غيرمستقيم، در خدمت پروبلماتيك ايدئولوژيكسازي دين است. حال پرسش اين است: جايگاه اين پروبلماتيك در اكنونيت ما كجاست؟ براي پاسخ به چنين پرسشي بد نيست پروبلماتيك شريعتي را با ديگر پروبلماتيكهاي روشنفكري ديني مقايسه كينم. ويژگي بارز همه اين پروبلماتيكها اين است كه به برهه پساانقلابي تعلق دارند و خود همين يك حقيقت براي فاصلهگذاري آنها با پروبلماتيك شريعتي كفايت ميكند. تا آنجايي كه با روشنفكران حلقه كيان سروكار داريم مشخصا با ديني «فربهتر از ايدئولوژي» طرف هستيم. پروژه آنها را ميتوان نوعي «مدنيسازي دين به اتكاي اصلاح معرفت ديني» ناميد. قلمرو كاري آنها يا به تعبير ديگر، منظر ورودشان به بحث از دين مشخصا معرفتشناسي است. مجتهدشبستري به «پلوراليستيكردن دين از رهگذر تاكيد بر تجربه ديني» فكر ميكند. او در سالهاي پس از انقلاب همه هم خود را صرف علم هرمنوتيك كرد. مصطفي ملكيان از دهه 70 كوشيد دين را به هسته معنوي آن تحويل كند. او تا جايي پيش رفته است كه پاي معنويت را صرفا آنجا كه كاري از عقلانيت ساخته نيست، وسط ميكشد. در كارهاي او با نوعي «معنويتگرايي ديني ملازم با عقلانيت» طرف هستيم. علاوه بر اينها، متاخرترين و در حال حاضر فعالترين شعبه روشنفكري ديني از تقابل اسلام تاريخي و «اسلام معنوي يا رحماني» حرف ميزند. اين شعبه ميكوشد با نقد اسلام تاريخي فضا را براي اسلام رحماني، اسلامي سازگار با دستاوردهاي سياسي و اخلاقي جهان جديد، باز كند. همين ارزيابي شتابزده پروبلماتيكها و پروژههاي روشنفكري ديني پساانقلابي به وضوح نشان ميدهد چه تفاوت فاحشي ميان آنها و پروژه شريعتي وجود دارد. حال، با اين تفاصيل، ميتوان پرسيد آيا پروبلماتيك شريعتي همچنان ميتواند يا توانسته است پروبلماتيك باقي بماند؟ بياييد به زباني ديگر بپرسيم: آيا پروژه شريعتي در شرايط پساانقلابي، كه شرايطي است عميقا متفاوت از شرايط پيشاانقلابياي كه شريعتي در نسبت با آن مينوشت و كار ميكرد، همچنان ميتواند موضوعات و مسائل خود را پيش بگذارد و مدعي صورتبندي و «حل و فصل» آنها باشد؟ خود اين پرسش را ميتوان دستكم در دو سطح پي گرفت: سطح بالقوه ماجرا (كه ميپرسد آيا پروژه شريعتي امكان و توانايياش را دارد كه نسبت به موضوعات و مسائلي كه امروز با آنها دست به گريبانيم، طرحي پيش بگذارد و راهحلي بدهد؟) و سطح بالفعل آن (كه ميپرسد آيا پروژه شريعتي از 1356 به بعد توانسته است ادامه پيدا كند و خود را بسط بدهد و متناسب با موضوعات و مسائلي كه با آنها دست به گريبان بودهايم طرحي پيش بگذارد و راهحلي بدهد؟) به نظر ميرسد پاسخ پرسش دوم كموبيش روشن است، گرچه بيترديد مناقشهبرانگيز مينمايد: نه، پروژه شريعتي پس از مرگش متوقف شد و هيچيك از كساني كه مدعي بودهاند در قلمرو آن كار ميكنند نتوانستند آن را متناسب با تاريخمندي پروبلماتيكها بسط و گسترش بدهند. اگر پروژه شريعتي را مسامحتا نوعي «برنامه پژوهشي» در نظر بگيريم بايد اعتراف كرد باورمندان اين برنامه در بهترين حالت صرفا از شأن و حيثيت نمادين آغازگر برنامه، خود شريعتي، در برابر نقدهاي بيروني دفاع كردهاند، فارغ از اينكه چنين دفاعيههايي اصلا كارگر بوده است يا نه. برنامه اما، پرسشها، مسالهها و مرزهاي آن، جابهجا نشد و بسط و گسترش پيدا نكرد. اگر قضاوت من در اين باره درست باشد آنوقت ميتوان ادعا كرد كه پروژه شريعتي «متوقف» شده است. اين توقف بيش از آنكه مثلا به كمكاري باورمندان به آن يا قدرت تبيينكنندگي بيشتر ديگر پروژههاي روشنفكري ديني يا مغلوب و مقهورشدن پسران و دختران در برابر اقتدار كاريزماتيك «پدر» مربوط باشد به ناهمزماني و ناموضوعيت پروبلماتيكهاي دروني پروژه شريعتي با شرايط حاكم بر اكنونيتمان برميگردد. توضيح اين دعوي البته به مجال ديگري نياز دارد.
حسام سلامت – روزنامه اعتماد