مفصل است؛ خاطرههایی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و… و شهادتها و… چه بگویم؟
چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقیانوسهای عالم را بر آن میریختند زبانه هایش آرام نمیگرفت، خیلی پیش رفتم… خیلی… مرگ و قدرت شانه به شانهام میآمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اینکه دیگر گذشت و من از این سفر افسانهای حماسی که منزلها و صحراها بریدم و برگشتم و با دست خالی بسیاری از آنها که در آن وادیها در پی من میآمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مدیریت کل، وکالت، نمایندگی… ریاست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. که از هرچه میدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هیچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزیدم به این گوشه مدرسه و… معلمی… و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام، به ایمانم و به راهم، خیانت نکردم… ایستادم اما برنگشتم… اما بازنگشتم، به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دین من است، دینی که پیروانش بسیار کماند. مردم همه ازدگان روزند و پاسداران شب. جنید با مریدان از میدان بغداد میگذشت؛ سارق مشهوری را که کوهستانهای حومه شهر را در زیر شمشیر خویش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنید پیش آمد و برپای او بوسه زد. مریدان خروش کردند. گفت: بر پای آن مرد باید بوسه داد که در راه خویش تا بدین جا بالا آمده است!
***
سرشت مرا با فلسفه، حکمت و عرفان عجین کردهاند. حکمت در من نه یک علم اکتسابی، اندوختههایی در کنج حافظه، بلکه در ذات من است، صفت من است و چنان که وزن دارم، غریزه دارم، گرما دارم، یعنی موجودی هستم دارنده این صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حکمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته یکی از دوستانم که به شوخی میگفت: حتی در قیافهام، بدنم، رفتارم، سخنم، سکوتم…
فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است، در ژنهای من رسوخ یافته است، آن را از اجداد به ارث بردهام، امروزه خیال میکنند که هر که در لباس علمای قدیم بوده است، آخوند و ملا بوده است، یعنی فقیه! هرگز، امروز این لباس خاص علمای مذهبی است، پیش از این خاص علما بوده است و حکما؛ حتی لباس فارابی که موسیقی دان و ریاضی دان بوده و بوعلی که فیلسوف و جابربن حیان که شیمیست و خیام که دهری و لامذهب بوده است همین بوده است. اجداد من هیچکدام فقیه و آخود مذهبی نبودهاند؛ هیچکدام؛ همه فیلسوف بودهاند. بیاستثناء، از پدرم گرفته بودهام، فیلسوف بدون فلسفه! این را بزرگترها همه میگویند: «از همان اول با همه بچهها فرق داشتی، هیچ وقت بازی نمیکردی و میل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه میکردند، حتی توی کوچه که بچههای همسایه لانکا و فیلم و توشله و گرگن بهوا و جفتک پشتک و الی لمبک بازی میکردند وقتی تو رد میشدی سرت را پایین میانداختی و حتی زیر چشمی هم نگاه نمیکردی و میگذشتی و آنها هم تا تو را میدیدند دست از کار میکشیدند و رد که میشدی کارشان را از سر میگرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند»
توی خانه، توی مهمانیهای خانوادگی، بچهها دور هم جمع میشدند و شلوغ میکردند، بزرگترها هم دور هم مینشستند و حرف میزدند و میگفتند و میخندیدند، اما تو در این میانه غالباً ساکت بودی، گوشهای مینشستی و گاه به این بزرگترها نگاه میکردی و با دقت گوش میدادی و گاه نگاه میکردی و اصلاً گوش نمیدادی، حواست جای دیگری بود، توی خودت، معلوم نبود کجا؛ گاهی با خودت حرف میزدی، میخندیدی، اخمهایت را به هم میکشیدی، غرق خیالهای نامعلومت میشدی و ما غالباً متوجه میشدیم و دستت میانداختیم و تو خجالت میکشیدی و هیچ نمیگفتی و باز…
از همان وقتها این صفات مشخص تو بود: میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن و فکر کردن دائم، تنبلی در کار، حواس پرتی خارق العاده، بینظمی و بیقیدی در همه چیز، نداشتن مشق و خط و کتاب و قلم و بیاعتنایی به درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی کتابها و چیدن کتابها… و پدرت اغلب جوش میزد که: «این چه جور بچه است، این همه معلمات گله میکنند، پیشم شکایت میکنند، آخر تو که شب و روز کتاب میخوانی، کتابهایی که حتی درست نمیفهمی، یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان، این بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسیس در درس خواندن؛ اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و یک و دو بعد از نصف شب با من مینشیند و کتاب میخواند و سه تا چهارتا مشقی را که گفتهاند بنویس میگذارد درست صبح، همان وقت که دنبال جورابهایش میگردد و لباسهایش و مدرسهاش هم دیر شده، شروع میکند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو که یک دو ساعت صبح از وقتی پامیشی تا وقتی راه میفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات که به کار دیگری نمیرسی!…»
و همین حال و حالت بود تا دبیرستان؛ «شاگردی که از همه معلمام باسوادتر بودم و از همه همشاگردیهایم تنبلتر!» (یادش به خیر معلم فارسی مان آقای صبور جنتی! معلم خوبی بود، لاغر و قدری کشیده و سالکی به اندازه کف دست و برنده شبیه با ساطور داشت، حدود چهل سال سنش بود اما فرقش را پسرانه کج میکرد، و به قدری روغن وازلین یا گلیسرین میزد که هنوز هر وقت کلاس او در خاطرم مجسم میشود که نشستهایم و او دارد میبافد و در این حال قدم زنان از لای دو صف نیمکتها رد میشود و از کنار من میگذرد شانهام را کمی کنار میکشم که روغنهای زلفش روی شانههای کتم نچکد…!). و بعد آمدم به دبیرستان؛ ورود من به دبیرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان. یادم هست (و چقدر از اینکه این را فراموش نکردهام خوشحالم) که نخستین جملهای را که در یک کتاب بسیار جدی فلسفی خواندم و همچون پتکی بود که بر مغزم فرو کوفت و به اندیشهای درازم فرو برد، بعد از ظهری بود، سفره را هنوز جمع نکرده بودند (و این، علامت وقت نهار ما) و پدرم در حالی که با غذا بازی میکرد چیزی میخواند؛ از جمله کتابهایی که با دور او گرفته بودند یکی هم «اندیشههای مغز بزرگ» بود از مترلینگ ترجمه منصوری (ذبیح الله) و نخستین جملهاش این بود: «وقتی شمعی را پف میکنیم شعلهاش کجا میرود؟» (حال این جمله معنیهای دیگری هم برایم پیدا کرده است). با این جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد کار میکند (جز در برخی حالات که فلج میشود و پس از چندی باز راه میافتد). این شروع تازهای بود، کتابهایی که پیش از این میخواندم، از سری کتاب خوانهای عادی بود: ویتامینها، زن مست، تاریخ سینما (از «چه میدانم؟»)، بینوایان، سالنامه نور دانش، سالنامه دنیا، و… اما از اینجا به بعد افتادم توی اندیشیدن مطلق، فلسفه محض، فقط فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و بس، افتادم توی مترلینگ و آناتول فرانس و سیر حکمت در اروپا، این دو تمام مغزم را تصاحب کرده بودند و من حواسم پرتتر شد و از زندگی دور شدم و با اطرافیاانم بیگانهتر… خیلی راه رفتم… مغز کوچک من گنجایش این اندیشههایی را که مغز بزرگ مترلینگ پیر را منفجر کرد و دیوانه شد نداشت… به بحرانی خطرناک رسیدم! سکوتم بیشتر و غلیظتر شد، همراه با بدبینی و تلخ اندیشی عجیب… کم کم افتادم توی عرفان… الان نوشتههای سیکل اولم عبارتست از جمع آوری سخنان زیبای عرفان بزرگ، جنید و حلاج و قاضی ابویوسف و ملک دینار و فضیل عیاض و شبستری و قشیری و ابوسعید و بایزید و…
«به صحرا شدم؛ عشق باریده بود و زمینتر شده، و چنان که پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو میشد»؛ «من به نور نگریستم و به نگریستن ادامه دادم تا نور شدم»؛ «سی سال بایزید خدا را میپرستید و اکنون دیگر خدا خود را میپرستد»؛ «قاضی ابویوسف، هفتاد سال بر دین رفت و زهد و تقوی و روزههای سنگین تابستان و نمازهای طولانی شبها و ریاضت و ذکر، هفتاد سال همه آداب شروع را با تکلیف و تعصب انجام داد، روزی او را برهنه یافتند لنگی بر کمر بستهت و بر تلی خاکستر نشستهت شراب مینوشید و چهرهاش بگشته بود و جنون بر او سخت غالب آمده بود. گفتند تو را چه شد که از قید شرع و التزام تکالیف الهی سر زدی و عصیان کردی؟ گفت: بنده پیر را از ربقه بندگی خواجهاش آزاد میکنند و من هفتاد سال بندگی خدا کردم و خدا کریمتر خواجهای است؛ در حضرتش بدرد بنالیدم که این بنده هفتاد سال خدمت تو کرده است و اکنون شکسته و فرتوت گشته است چه میکنی؟ گفت: تو را آزاد کردم و ربقه شرع و التزام عبودیت از تو برداشتم؛ رها گشتی! و اکنون من نه بندگی میکنم که عاشقی میکنم و بر عاشقی تکلیفی نیست که عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگیرد!»؛ «من همچون ماری که پوست بیندازد و از بایزید بیرون افتادم» (بایزید)…
و سالها این چنین گذشت و در آن ایام که همبازیهایم روزهای شاد و آزاد و آسودهای را در عالم خوش بچگی میگذراندند من دست اندرکار این معانی بودم. مغزم با فلسفه رشد میکرد و دلم با عرفان داغ میشد و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند و خود نیز کم کم با «یأس» و «درد» آشنا میشدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هدیه عرفان) ولی به هر حال پر بودم و سیر بودم و سیر آب و لذتم تنها اینکه… آری کارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم اما… این بس که میفهمم! خوب است… احمق نیستم.
تا سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در رسید و من در سیکل دوم که ناگهان طوفانی برخاست و دنیا آرامشش برهم خورد و کشمکش از همه سو در گرفت و من نیز از جایگاه ساکت تنهایم کنده شدم و… داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگیر بگیر و شلوغ پلوغ… و اکنون وارد دنیایی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمانهایی برای دیگران.
مفصل است؛ خاطرههایی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و… و شهادتها و… چه بگویم؟
چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقیانوسهای عالم را بر آن میریختند زبانه هایش آرام نمیگرفت، خیلی پیش رفتم… خیلی… مرگ و قدرت شانه به شانهام میآمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اینکه دیگر گذشت و من از این سفر افسانهای حماسی که منزلها و صحراها بریدم و برگشتم و با دست خالی بسیاری از آنها که در آن وادیها در پی من میآمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مدیریت کل، وکالت، نمایندگی… ریاست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. که از هرچه میدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هیچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزیدم به این گوشه مدرسه و… معلمی… و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام، به ایمانم و به راهم، خیانت نکردم… ایستادم اما برنگشتم… اما بازنگشتم، به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دین من است، دینی که پیروانش بسیار کماند. مردم همه ازدگان روزند و پاسداران شب. جنید با مریدان از میدان بغداد میگذشت؛ سارق مشهوری را که کوهستانهای حومه شهر را در زیر شمشیر خویش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنید پیش آمد و برپای او بوسه زد. مریدان خروش کردند. گفت: بر پای آن مرد باید بوسه داد که در راه خویش تا بدین جا بالا آمده است!
بله! صوفیان واستدند از گرومی همه رخت خرقه ما است که در خانه خمار بماند! و خدا را سپاس میگویم… این جمله درماندن من اثری بزرگ داشته است نمیدانم از کیست که: «شرف مرد همچون به کارت یک دختر است، اگر این بار لکه دار شد دیگر هرگز جبرانپذیر نیست.»
قصدم شرح حال نیست، این را میخواستم بگویم که گرچه در سیاست همه زندگیم را تا حال غرق کردم و تاخت و تازهای بسیار کردم اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود. این حقیقت را ده سال پیش آن علی اللهی شهید دریا میگفت و همواره میگفت و با چه تعصب و اصرار و جدیتی و من بر او میخندیدم با چه اطمینانی و یقینی که تو نمیفهمی، که تو نمیشناسی، تو علی را در تاریکی دیدهای، «تاریکی عشق» و در «نور عق» و روشنایی اندیشه و آزادی و علم اگر او را بنگری نخواهی شناخت! (چقدر زبان فرق میکند)! اما باور نمیکرد، میگفت اگر تو را رئیس جمهور ببینم باز هم تو را مرد سیاست نخواهم یافت مگر در هند: حال میفهمم که چقدر راست میگفت! من مرد حکمت ام نه سیاست!
اما آن وقتها این حرف را نمیتوانستم بفهمم؛ اصلاً گوش نمیدانم؛ آن وقتها مردی بودم سی و چهار پنج ساله و دلم با این زمزمهها آشنا نبود، قلبی داشتم از پولاد، روحی پیر و اندیشهای در آسمان… نه مثل حالا بیست و چهار پنج ساله سراپا غرقه در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل واپسی و تپیدن و اضطراب و غم و آرزو و گشت و کوچه و… خیالات رنگین!
به هر حال، در پاسخ آن بابا که بیعت کن و وارد که شدی، جز دوتا، هر میزی را که خواستی «از هم راه» یک راست برو و پشتش بنشین و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابیدم و پس از مدتها آمدم بیرون و با دست خالی… و باز افتادم توی این قلعه کشوری سبز و حال، وقتی خودم را با آن همسفران دیگرم که خود را به باغ و آبادی رساندند میسنجم از شادی و شکر و شوق در پوست نمیگنجم که چه خوب شد که در آن «سواد اعظم» پاگیر نشدم و به دنیا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده این گوشه را برگزیدم و حال را نگهداشتم و از قیل و قال و معرکه دامن برچیدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج یافت، اگر آنها کاخ برپا کردند من معبد ساختم و اگر آنها باغی خریدند من کشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس» ریاست یافتند من بر اقلیم بیکرانه اهورایی دلی سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پای میزی ریختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشکستم و اگر آنها به غلامی «قیصر» درآمدند من صحابی «حکیم» شدم، یا غار «نبی» گشتم و آنها راه خویش کج کردند و دامن پر کردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزیدم…
اما اگر آنها نام خویش را به نان فروختند و من بر آب دادم و پیشتر از خضر و پیشتازتر از اسکندر رسیدم و اگر آنها لذت بردند من غم آوردم و اگر آنها پول پرست شدند من بت پرست شدم و اگر آنها همچون عنصری زرآلات خوان گستردند و از نقره دیگدان زدند، من همچون مولوی در «آفتاب» شکفتم و در خورشید سوختم و سفره از دل گستردم و مانده از درد نهادم و شراب از خون سرگشیدم؛ اگر آنها مرد ابلاغ شدند من مرد داغ شدم و اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم، اگر آنها وازرت یافتند من سلطنت یافتم، اگر آنها را به دورغ میستایند مرا به راستی میپرستند، اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند مرا در نهان به دل دوست دارند و اگر آنها گزارش کار می نویسند من گزارش حال مینویسم، اگر آنها به آزدی خیانت کردند من به آزادی وفادار ماندم، اگر آنها در شب نشینیهای آلوده با زنان آلوده میرقصند من در خلوت پاکم گل پاک صوفی میبویم، اگر آنها شکم فربه کردهاند آن چنان که در خشتک خویش نمیگنجند من عشق پرودهام آنچنان که در خویشتنم نمیگنجد، اگر آنها کارمند دارند من دردمند دارم، اگر آنها ماده شتر پیرگر بیمارشان را به زور در پای قصر قربانی کردند من اسماعیلم را به شوق در راه کعبه ذبح کردم، اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم، اگر آنها در انبوه هم بیگانه هماند ما در تنهایی خویش آشنای همیم، اگر آنها طلا دارند من عشق دارم، اگر آنها خانه دارند من محراب دارم، اگر آنها صعود میکنند من به معراج میروم، اگر آنها در زمین میخرامند من در آسمان میپرم، اگر آنها پایان یافتهاند من آغاز شدهام، اگر آنها وکیل شدهاند من در آسمان میپرم، اگر آنها پایان یافتهاند من آغاز شدهام، اگر آنها وکیل شدهاند من معبود شدهام، اگر آنها رئیساند من رهبرم، اگر آنها غلام خانه ازد و چاکر جان نثار راجه شدهاند من امام پاک نژاد و راهب پاکزاد مهر او شدهام، اگر آنها گردن به زنجیر عدل انوشیروان کشیدند و آخور آباد کردند من ترک کاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجیر بگسستم و رها شدم و آزادی یافتم و هنرمند شدم و آفریننده شدم و نبوت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم و در جریده عالم دوام خویش را ثبت کردم. اگر آنها را گروهی چاپلوسی میکنند که حرفه شان این است و هر که را در جایشان بنشانند اینان را بر گردد خویش دست بر سینه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد یافت مرا دلی میستاید که جهان و هرچه دارد برایش خاکروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه، دلی که جز زیبایی و جز ایمان و جز دوست داشتنی نه از جنس این دنیا در آن راه ندارد دلی که از غرور خدا را نیز به اصرار من میستاید!
که میگوید زیان کردم؟ من کجا و آنها کجا؟
در آن حال که از باازرهای گرم و داغ میگذشتیم و یاران یکایک در هر باازری شتر زرد موی خویش را به بهائی میفروختند و شاد و خندان میرفتند و من گریبان خویش و افسار شتر شیر مست زرین موی خویش را از دست ودادم بازگانان در میبردم و میگذاشتم در دل من ندایی میگفت که مفروش، خوب که نفروختی، مفروش که در پایان این راه، در دور دست تو را منتظرند، شهزادهای آزادهای اسیر قلعه دیوان، به حیله جادو در بند گرفتار و چشم به راه که: فریاد رسی میآید، و به صدای هر پایی سر از گریبان تنهایی غمگینش بر میدارد که: کسی میآید، و او خریدار تو است، نیازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خرید، ارازن مفروش که اگر تو را پادشاهی دهند ارازن دادهاند و او گران خواهد داد، مفروش، برگیر و برو، برو، برو، تا به کویری رسیدی خلوت و سوخته و پر هول و بیآب و آبادی، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوازن و گرگان آدمی خوار بسیار و افسون و جادو همه جا در کمین و ماران و غولان بر سر راه اما… مترس، برو… برو تا آنگاهکه میرسی به سوادی، سیاهی یی از دور، برو، برو، برجی است چون آرزو کشیده، همچون مناره دیدبانی در سینه گسترده کویر افراشته، همچون سروی از قلب صحرای سوازن روییده، برجی است که خداوند خدا، در آن هفتمین روز خلقت که تو را نیز آفرید و روانت را نیز آفرید و آن همه عجایب در آن نهاد و آن را به خواستنها و آرزو کردنها و داشتنها و معنیها و رازهای رنگارنگگونه گون بیاراست آن را نیز به خاطر تو در این کویر بیکس بیفریاد بنیاد کرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او، هر کتیبه او، هر غرفه او و پنجره او و زیور او، زینت او و رنگ او و شکال او و اندازه او… همه را از تو برگرفت و آن را عینیت داد و از آنها برجی برافراشت همه مصالحش از تتو و اینک او را میبینی که راستی تو را بالای او کردند و آرزوی تو را اندام او و شرف تو را قامت او و فخر تو را سر او و خیال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و هوشتر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز هنرمند اتوپیاساز عجایت آفرین تو را چشمه سارهای او و مذهب تو را رنگ دریچههای مرموز و آقای او و بالهای خوش پرواز شوق تو را پایههای او وطلب تو را پایههای او و تو را دستههای او و رقت دل و رقت اندیشه تو را میانه او و تواضع نرم و زیبا و اشرافی تو را آبشار او و… تا کی بگویم؟ تا کی؟ حیف که نمیشود، مجال نیست، علم حضوری.
برجی همچون قامت اندام الههای که خداوند که ذاتش از هوس منزه است از دیدار او چهرهاش از شرم سرخ میشود آنچنان که فرشتگان و دیوان و ایزدان و امشاسیندان و راجگان و خواجگان در مییابند؛ برخی همچون خیال شاعر استادی که هر روز دیوانی میتوانست پرداخت و هر لحظه غزلی و ترانهای میتوانست بر بدیهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندی خویش در کار یک تنها قصیده کرد، قصیدهای غرا در بحر «تقارب» مطلعش تغزل و تشبیب آمیخته با وصف بهار و سپس چاک گریبان صبحدم خوش طلوع سپیده دم امید رنگ شورانگیز، و از آن روییده «ساقه ناز صبح» و بر آن کله بسته… نمیدانم چه؟ نمیدانم چگونه میتوان گفت؟ و سپس تخلص گریز از مطلع به مضمون، چه تخلصی! چه گریزی! و سپس مضمون روح قصیده، قلب شعر، سرشار از شگفتی و سحر و تب و تاب و معنی و پاکی و زیبایی و خوبی و عمق و ظرافت و لطف و دقایق خیال و لطایف هنر و ظرایف عاطفه… ویرانهای در هم ریخته از کاخ پادشاهی، تخت جمشیدی غارت شده در هجوم لشکر روم و سوخته از آتش عشق اسکندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسنطلب و آنگاه تخلص شاعر، سراینده قصیده و آنگاه حسن مقطع! پایان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر که در دل ممدوح خانه کرده است وصلهاش را زرین خامه داده است.
قصیدهای سلیس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معنی و دقت توصیف و مهارت تشبیه و قدرت استعاره و قوت کنایات و تضمین آیات… قصیدهای کلماتش همه کلمه اللّه و زبانش زبان بلاغت علی و معانیش معانی رساله العش و بث الشکوی عین القضاه و وزنش سونات «اشکها و لبخندها»ی شاندل و رمزهایش «اساطیر خلقت» چین، «سفر تکوین» تورات و استعاراتش میتولوژی پرومته در زنجیر و تشبیهاتش سیره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست اندیشش و مطلعش آفرینش انسان و خلقت آدم و… مقعطش کنز رو دولاکرواپاری ۱۹۶۹ و عنوانش مشعل ایمان! آه! خدایا! چقدر خوشحالم! هستند در این دنیا «بسیار بسیار کسانی» که مرا به این دقت و درست و ظرافت و زیبایی میفهمند! خیلی هوشیارانه! هوشی به تیزی سر سوزن، به می مخملف ابر، به ظرافت نقطههای موهوم و زیبای مردمک چشم، به نازکی شاخک اسرارآمیز و گیرنده و فرستنده یک پروانه زرین بال جوان! به روانی و شیرینی و خوش آهنگی این دو خط شعر خوب و لوالجی که همیشه بر لبهای من نشیمن دارند:
سیم دندانک و بَس دانک و خندانک و شوخ که جهان آنک بر ما لب او زندان کرد
لب او بینی گویی که یکی زیر عقیق یا میان دو گل اندر شکری پنهان کرد آفرین و لوالجی که از میان همه شاعران غزلسرای تاریخ ادبیات ما تنها اوست که گویی از میان زیباییهای محبوب «بس دانی» او را نیز دریافته است که تا کجا محب صادق صحاحب دل را بیتاب لذت میکند، فربه میکند، سرحالش میآورد، نشئهاش میکند و کیست در همه عالم که بداند عزیزترین و ارجمندترین و دقیقترین و حساسترین جایگاه یک گل یا یک قلم، یا یک… شمع در این دنیا، در این زندگی کجا است! این همه شاعران این ملک، خوش فهمترین و صاحب دلترین و حساسترین و زیبا شناسترین مردم این ملت از شمع و گل و پروانه و بلبل سخن گفتهاند، همه شمع را در میانه جمع نهادهاند! بیشعورهای احمقها! شمع برای آنها چیست؟ یک مجلس آراء اهل بزم، روشنی بخش جمع و جمعیت! سخنران، استاد، سیاستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب همگان… مفید، مصلح… خلاصه: «خیلی قابل استفاده»! به قول آن خواهری که به برادر گرفتار مبتلای دردمند پریشانش میگفت تو باید بت شوی، شمع انجمن هستی، تو را باید بستایند، همگان بپرستند، تو حق ندار انسان باشی، تو بتی و چون دید که برادرش به راستی بیمار شده است و جنوب در پردههای مغزش و قلبش خوش خانه کرده است و دیگر شفا یافتنی نیست چه کرد و چهها کرد؟ و… تا از شدت غم بیمار شد و از یأس و رنج از دست رفتن برادرش، شکستن بتش اندیشهاش پریشان گشت (داستان Verts Les cah ) برای آن اهل معناها و اهل دلهای انگشت شمار شمع چیست؟ چراغ خلوت تاریک شبهایی تنهایی؛ برای شاندل چیست؟ تنهای گذاران و اشکریز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد، قدسی زمزمهگر محراب عبادت…
اما بسدانک شمع میداند که جایگاه شایسته و والای شمع کجا است؟
ساموئل اسمایلز در کتاب «اخلاق» زنی را حکایت میکند که همسرش را که در کشاکش سیاسی مقامات درخشان و موقعیتهای برجسته و حساسی یافته بوده است و در کودتایی او را میگیرند و درشمنان ملتش به جرم آزادی خواهی وطن پرستی تیربارانش میکنند و سپس بر چوبه دار جنازهاش را بالا میبرند. وی پیشاپیش مردمی که به نظاره آمده بودند و هر یک سخنی در ستایش او میگفتند گفت: «همسرم! میدانم، میبینم، این بلندترین مقامی است که در زندگیت به دست آوردهای»!
وقتی این حکایت را خواندم به این فکر افتادم که اگر مرد نیز میتوانست سخن زیبای همسر بس دانکش را بشنود چه لذتی میبرد! در پاسخ او میگفت؟ بیشک میگفت: «همسرم، این عالیترین و زیباترین و عمیقترین ستایشی است که در زندگی شنیدهام، این شدیدترین و هیجان انگیزترین لذتی است که از تعبیری بردهام. همسرم: تو نشان دادی که مرا خوب، قشنگ و دقیق میشناسی، میفهمی، هیچ کس این «کلمه» را به این خوبی معنی نکرده است… آری، مقامی را که تو برایم رسم کردی از همه مقاماتی که در اازی فروش میراث اجدادم و اندوختههای خودم میتوانستم به دست آورم بالاتر و عزیزتر است»!
راست میگفت آن ندا که مفروش، برو، در پایان این شاهزاده اسیری آن را گران خواهد خرید، در اازی آن گرامیترین جایگاهی را که در این جهان هست به تو خواهد بخشید.
آری، برجی بلند و افراشته در کویری پست، یکنواخت، بیپناه و پناهگاه! بر بالای آن آشیانههای کبوتران اعجاز، کبوتران قاصد، قاصد پیغامهای اهورایی، بخشندگان الهامهای ملکوتی، فرستندگان آیات وحی خداوندی، کشور سبز آرزوها، امیدها، کانون اسرار خوب، رازهای پاک، چشمه ساران معانی کبود، که در هر بال گشودنشان باران مهربان سوگند و سرود، پیک و پیمان، نوازش و پیغام بر سر و رویت باریدن میگیرد آنچنانکه خیست میکند، جامه ات بر اندامت میچسبد، نفست در سر راه سینه میماند، پلکهایت فرو بسته میشود و تو همچون کودکی که ناگهان صاعقهای در آسمان آبی برق زند و تندری بر سرش کوبد و کودک تنها را ریزش تند مهاجم باران سیل خیز بهاری در زیر گیرد، بیچاره میشوی، پریشان میشوی و احساس میکنی که کوزه خشک و گرم و غبار آلودهای هستی در زیر باران و داری خنک میشوی، داری شسته میشوی، داری پر میشوی… و چه لذا روشن و پاک و خوبی است لذت احساس پرشدن، سیراب شدن، سرشار شدن!
برجی همچون قامت والای نیازی! نه نیاز تاجری، نامجویی، زرپرستی، جاه طلبی… نیاز پست خاکی بیسر و به زمین فرو برده و خوار و بیرمق و ذلیل، نه، قامت نیاز دلی که هرگز به چشم به دست هستی نگشوده است، هرگز چشم به کیسه فقیر زندگی نداشته است، قامت نیازی که جز به آسمانها، به آن سوی سقف آسمان این جهان سر بر نداشته است، قامت نیازی که همچون سرو، تنها به آسمان بلند سر کشیده است و به هیچ سوی دیگر ننگریسته است، قامت نیازی که از هر چه در بهشتش خداوند انداخته است بینیاز است و تنها دل به او، خود او «خدا» بسته و جز عشق او از او هیچ نخواسته است که علی گفته است که: «گروهی بهشت میجویند، اینان سود جویانند و طماع، گروهی از دوزخ بیم دارند و اینان عاجزند و ترسو و گروهی بیطمع بهشت و بیبیم دوزخش میخواهند عشق بورزند و اینان آزادگانند و آزاد «عشق چرا؟ عشق تنها کار بیچرای عالم است، چه، آفرینش بدان پایان میگیرد، نقش مقصود در کارگاه هستی او است. او یک فعل بیبرای است. غایت همه غایات عالم «برای» نمیتواند داشت. چون در پایان دوازدهمین سال بعثت، مانی، ارژنگ را به پایان برد و به خدا داد، خدا در آن نگریسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشک و درد و انتظار» رسید ناگهان سر برداشت، نفسی را که از آغاز خلقت در سینه نگهداشته بود برکشید و در حالی که اشک شوق در چشمش حلقه میبست گفت:
«شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند، مانی را آفریدم و اکنون به کام دل خویش رسیدم» و سپس به اندیشه فرو رفت و شبی را تا سحر بیدار ماند در اندیشه انسان، و سحرگاه از شوق فریاد زد که:
تبارک الله احسن الخالقین (آفرین بر خودم بهترین آفرینندگان!).
یعنی: به! ببین چه ساختهام! از آب و گل! روح خودم را در او دمیدم و این چنین شد! و این است که مرا این چنین میشناسد! که خود را میشناسد که گفتهاند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من! ای مبعوث هنرمند بسیار دان من، ای آشنای نازنین گرانبهای نفیس من، ای روخ من، خود من، و من نخستین بار که در رسیدم آن من پولادین خویش را که غروری رویین بر تن داشت، غروری که با هر ضربهای که روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی که حوادث بر سرش کوفته بود سختتر گشته بود، بر قامتش فرو شکستم که در راه طلب این اول قدم است، چه غرور حجاب راه است که گفتهاند: «نامرد غرورش را میفروشد و جوانمرد آن را میشکند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست که غرورهای بزرگ همواره بر عصیان و صلابت سیراب میشوند و یکبار از تسلیم و شکست سیراب میشوند و سیرابتر و آن بار آن هنگام است که این معامله نه در کار دنیا است که در کار آخرت است و آدمیان بر دوگونهاند: خلق کوچه و باازر که سر به بند کرنش زور میآورند و گزیدگان که سر به لبه تیغ میسپارند و به ربقه تسلیم نمیآورند، دل به کمند نیایش دوست میدهند و بسیار اندکاند آنها که در ظلمت شبهای هولناک شکنجه گاهها و در آغوش مرگی خونین یک «لفظِ» آلوده به ستایشی نگفتهاند و یک «سطر» آغشته به خواهشی ننوشتهاند و آنگاه در غوغای پرهراس کفر و زور و خدعه و کینه قیصر سر بر دیوار مهراوه ممنوع نهادهاند و در برابر «تصویر» مریم- زیباترین دختران اورشلیم، مادر عیسی روح الله، مسیح کلمه الله، مریم همسر محبوب تئوس که اشباه الرجال قرون وسطی همسر یوسف نجارش میخواندند- غریبانه اشک ریختهاند، دردمندانه گریستهاند و سرودها و دعاهای گداازن از آتش نیاز و از بیتابیطلب را از عمق نهادشان به سختی بر کشیدهاند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصویر «او» ریختهاند».
چه زشت است از قربانهای خویش در راه ایمان خویش سخن گفتن! چه زشت! من اگر ناچار شدم که نامی از قربانیهای خویش برم نه از سرپستی است، این راه همه میدانند که من نه مردی سودا گرم و نه مردی تنگ چشم، از آن رو بود که آن را بپذیرند، نگویید نگهدار، مکش، حیف است، مریز، اگر از آن نام بردم نام نبردم تا بنمایم، نام نبردم تا آن را ارج نهند، قیمتش را بدانند، پاداش دهند؛ هرگز؛ نام بردم تا بیارجی آن را بنمایم، تا بدانند که به هیچ نمیارزند، تا بشناسند که اگر جهان را در بهایش بپردازند ارازن خریدهاند و اگر به لبخندک رضایتی بخرندش گران فروختهام!
داستان من داستان عطار است. ما صوفیان همه خویشاوندان یکدیگریم و پروردگان یک مکتبیم، مغولی او را از آن پس که ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی بر گردنش بست و به بندگی خویشتن آورد و بر باازر عرضهاش کرد تا بفروشدش، مردی آمد خریدار، گفت این بنده به چند؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم. عطار گفت مفروش که بیش از این ارزم. نفروخت، دیگر آمد و گفت: به یک دینار! عطار گفت: بفروش که کمتر از این ارزم! مغول در غضب آمد و سرش را به تیغ برکند. عطار سر بریده خویش را ار خاک برگرفت. میدوید و در نای خون آلودش نعرهی مستانهی شوق میزد و شتابان میرفت تا به آنجا که هم اکنون گور او است بایستاد و سر از دست بنهاد و آرام گرفت.
آری، در این باازر سوداگری را شیوهای دیگر است و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا که همسایه دیوار به دیوار جنون است! و چه میگویم؟ جنون نرمش میکند و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش میسازد و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان! و دریغ که فهمهای خو کرده به اندکها و آلوده به پلیدیها آن را به زن و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنائت زور و… بالاخره به دنیا و به زندگیش آغشتهاند! و دریغ! و دریغ که کسی در همه عالم نمیداند میشناسند که آدمیان عشق خدا را میشناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اینگونه… و آنچه با اویم با این رنگها بیگانه است، عشقی است به معشوقی که از آدمیان است… اما… افسوس که… نیست!
معشوق من چنان لطیف است که خود را به «بودن» نیالوده است که اگر جامهی وجود بر تن میکرد نه معشوق من بود.
معشوق من، راز من، موعود بکت، «گودو» بکت است، منتظری که هیچ گاه نمیرسد! انتظاری که همواره پس از مرگ پایان میگیرد، چنان که این عشق نیز… هم!
بسیار عالی …
ممنون …
مرغی که زباغ پاکبازان باشد ،هم سرکش وهم سر خوش وشادان باشد
پای در این وادی گذاشتن خطر مرگ را به جان خریدن است خوشا انان که جامن میفروشند و مرگ میخرن
درود بر ایرانیان
اگر دقت کنید در آغاز گفته ها (ی بالا که با قلم بزرگتر نوشته شده) شاید این اندیشه به شما هم دست بده که “جناب آقای دکتر علی شریعتی” بدشونم نمی اومده که معامله کنن
اما گویا پیشنهاداتی که به ایشون شده (اصطلاحا) ایشون رو نگرفته و بخاطر همین معاملشون نشده
به این متن دقت کنید :
برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مدیریت کل، وکالت، نمایندگی… ریاست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. که از هرچه میدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هیچ!
“جالبه”
ولی استدلال شما خیلی خیلی جالب تره !! :))